داستان کوتاه ضرب المثل ها در روزگاران قدیم یک روزشاه و وزیر خسته و کوفته از شکار بر می گشتند. در راه به یک روستای سر سبز و آباد رسیدند. پادشاه و وزیرش کنار جوی آبی، زیر درخت میوه ای نشستند تا کمی خستگی رفع کنند. از قضا اهالی ده از آمدن شاه و وزیرش […]
در روزگاران قدیم یک روزشاه و وزیر خسته و کوفته از شکار بر می گشتند. در راه به یک روستای سر سبز و آباد رسیدند.
پادشاه و وزیرش کنار جوی آبی، زیر درخت میوه ای نشستند تا کمی خستگی رفع کنند. از قضا اهالی ده از آمدن شاه و وزیرش خبر دار شدند و به کدخدا خبر دادند وگفتند:”امروز ده ما میزبان شاه و وزیر شده است”.
کدخدا فوراً به اهالی ده دستورات لازم را داد، به طوری که در کمتر از یک ساعت یکی از روستاییان برای شاه و وزیر غذا آورد، دیگری شربت، آن یکی کباب و چند نفری هم ساز و دهل زنان به نزد آنان رفتند و به خوبی و محترمانه پذیرایی کردند.
با اینکه شاه و وزیرش به خاطر از دست دادن شکار ناراحت و خسته بودند، اما با دیدن این همه پذیرایی و سرسبزی و آدم های مهربان خوشحال شدند و شکار را فراموش کردند. شاه و وزیر، بعد از آنکه حسابی خستگی شان درآمد، بلند شدند و از روستا دیدن کردند. شاه رو به وزیرش کرد و گفت: “فکر نمی کردم وسط این بیابان، روستایی به این آبادی و خوش آب و هوایی وجود داشته باشد.”.
وزیر گفت: “بی شک این ده کدخدای خوبی دارد و مردمش قانون مدار هستند”.
شاه گفت: “رعایت قانون و کدخدای خوب، با سرسبزی و آبادانی روستا چه ارتباطی دارد!”
وزیر گفت: “یک سال به من فرصت بدهید تا جواب شما را بدهم”.
شاه قبول کرد. وزیر رو کرد به اهالی و گفت: «شاه از دیدن روستای آباد و پربرکت شما خیلی خوشحال شده است. فکر می کنم هریک از شما اهالی این روستا، آدم های با فهم و شعوری هستید. به همین خاطر، شاه دستور داده این روستا نیازی به کدخدا ندارد و مردم خودشان می توانند روستا را بچرخانند. در حقیقت از امروز به بعد، همه ی شما کدخدا هستید.» اهالی روستا ، خوشحال شدند و شاه و وزیر هم وسایل شان را جمع کردند و سوار اسب ها شدند و به طرف کاخ برگشتند.
فردای آن روز کدخدا طبق عادت، مسئول آبیاری را صدا کرد و گفت: “برنامه ی تقسیم آب را بیاور ببینم امروز آب رودخانه باید به باغ کدام یک از اهالی روستا برود؟”
میرآب، لبخندی زد و گفت: ” همان طوری که شاه دستور داده، من برای خودم یک کدخدا هستم و دیگر مسؤول آبیاری نیستم”.
و پسرش را صدا کرد و گفت: ” آهای پسر! سریع بیل و کلنگ ات را بردار و آب رودخانه را به طرف باغ خودمان بفرست”.
از آن روز به بعد، آسیابان هم کارش را رها کرد و گفت: “من آسیاب بان نیستم، کدخدا هستم”.
نانوا در دکان نانوایی اش را باز نکرد و گفت: “من کدخدا هستم و دیگر نانوا نیستم”.
هیچ کس حاضر نشد طبق قانون و برنامه ی قبلی کارشان را پیش ببرد. هر کس فکر می کرد که خودش کدخداست و بقیه باید به دستورهای او گوش بدهند و عمل کنند. به این ترتیب، کارها اصلا پیش نمی رفت. آب رودخانه و به هیچ باغی راه پیدا نکرد و همین طوری فقط هدر می رفت. هیچ کس حاضر نبود حرف دیگری را گوش کند. هر کس به دیگری دستور می داد و هیچ دستوری هم اجرا نمیشد. اهالی ده با یکدیگر دعوای شان شد. همه ی اهالی ده فرمانده و کدخدا شده بودند.
یک سال به همین صورت پیش رفت. سال بعد، شاه و وزیرش دوباره به طرف آن ده آباد راه افتادند. وقتی آن دو به روستا رسیدند، از تعجب شاخ در آوردند. هیچ اثری از آن روستای سرسبز و باغ های پرمیوه و آباد نبود. مردم روستا همه ضعیف و لاغر و کثیف شده بودند. نه حمامی، حمامش را گرم میکرد و نه نانوایی تنورش را. شاه خیلی ناراحت شد. به وزیرش گفت: “چه بر سر این روستا آمده است؟ چرا دیگر از آن همه شادی و آبادی و نعمت خبری نیست؟”
وزیر گفت:” وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می شود”.
وزیر، اهالی روستا را جمع کرد و قصه را برای آنها گفت. بعد هم به همه دستور داد که مثل گذشته زیرنظر کدخدا به کار و فعالیت مشغول شوند .
ضرب المثل: وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می شود.
موارد استفاده ضرب المثل: برای افرادی است که با دخالت بیجا در کارها باعث خراب شدن آن کار میشوند.
مریم بدیهی
دیگر داستانهای کوتاه را بخوانید
از موسسه فرهنگی هنری فرهنگ سازان معاصر دیدن کنید