داستان طنز ماجرای باغ آمو حیدر از آنجا شروع میشه که: ی روز بهاری که هوا حسابی ملس و چاییده بود گفتم بیذاز برم به صغری آم مجتبی بگم به دختر آمو و عما بگیم کو یخده آش برگ ورداریم آ بریم باغ طیبه آم حیدر آ بعد از ظر دور هم باشیم آ مرد […]
ی روز بهاری که هوا حسابی ملس و چاییده بود گفتم بیذاز برم به صغری آم مجتبی بگم به دختر آمو و عما بگیم کو یخده آش برگ ورداریم آ بریم باغ طیبه آم حیدر آ بعد از ظر دور هم باشیم آ مرد م دنبالمون نبریم تا خوش بگذره .
رفتم در خونشون کو همسایه بغلیمونه آخه ما زمین ارثیا آقاوامون رو ساختیم، دیگه گفت خاب باشه و رفتیم تیلفن کردیم به زهرا و زهره آمو مرتضی آ طیبه و اشرف آمو نقی و بتولی عمه صدیقه و خارا خودی صغری که بیایید تا بریم باغ آ هر کی م ی چیزی ورداره تا آش برگ بار بذاریم اون م آش برگ آتیشی.
پسین رفتیم باغ آدیگه صغری و طیبه رفتن دیگ و گل مال کردن گذاشتن رو آتیش آ شروع کردن آش پختن. ای بتول آ اشرف گفتن ما نامازمون رو نخوندیم رفتن وایسادن به ناماز .
مام کو گیج و ملنگ دری باغ رو نبسه بودیم . چشدون روز بد نبینه یهو دیدیم کو دو تا سگ گنده اومدن تو باغ . از سر و صدا و جیغ و داد اشرف ترسید آ نامازشو شیکس و آ در رفت آ ی بتولی خدا خوب کرده حالا یهو همچین ناماز میخوند که انگار میخواس همو وخ بره بهشت نامازشو نشکس آ رفته بود به سجده آ همچین ذکر میگف کو نگو.
این سگه م پرید به بتولی آ ته اشو گاز گرفت جیغی بتولی بود کو رفت هوا آ همچین از درد بندری میزد کو نگو دیگه هر کی ی چیز ورداشت آ حمله کردیم به سگه یعنی دیدیم اگه نریم سگه رو بزنیم بتولی رو ی وخ میخوره اووخ جواب حج علی رو کی بده بگه زن منو ور داشتید بردید باغ آ کشتید . حال هر چند تو دلش قند آب می کردا.
دیگه هیچی حمله کردیم به سگا، از سر و صدا ما دایی ممد اومد تو باغ ببینه چه خبره آخه ای دایی ممد باغش همون اونجوس. دیگه تا سگا رو دید اول یهو فکر کرد خیلی مرده و شجاعه دوید طرف سگا ، ای سگام دیدن انگار ی گوشتی چرب تر اومده آخه ای دایی ممد ماشالاش باشه خوب گوشت و موشت داره.
سگا دویدن طرف دایی ممد، دایی ممد هم هول کرد آ ترسید اومد فرار کنه کو پاش گرفت به اوشناری آب آ افتاد تو جوغ، سگم از خدا خواسته پرید به دایی، دیگه دیدیم ای بابا الانه که دایی رو بکشه ای بتولی م همچین داد و هوار میکرد کو نگو ، صغری هم هول شده بود ی بولوک سیمانی ورداشت کو بزنه تو سر سگه ، ای سگه م خوب زرنگ بود جا خالی داد آ بولوک افتاد تازه تو سر دایی ممد .
آ دیگه داماغ و پک و پوز دایی ممد ترکید آ خون از زیر بولوک فواره کرد بیرون ، دیگه سگه تا خون رو دید ترسید و با هر زوری بود فراریشون دادیم . خلاصه اینم از باغ و آش برگ ما.
نتیجه اخلاقی: اولا رفتید باغ دری باغ رو ببندید تا سگ بدون حمله نکنه . دوما سگو با بولوک نزنین ی ملاقه ایی چوقی چیزی بجورید آ با اون بزنید خطرش کمتره.
سمیه طالب
دیگر داستانهای کوتاه را بخوانید
از موسسه فرهنگی هنری فرهنگ سازان معاصر دیدن کنید