دلنوشته های مهدی جعفری کارگردان نجف آبادی : طوفانِ جنگ تحمیلی در مهرماه ۵۹ ما را به محله امیرآباد ِشهر نجف آباد آورد. در دهه فجر همان سال که در مقطع کلاس پنجم دبستان بودم. یک روز معلم ما آقای هادی از بچه های کلاس پرسید : کی دلش می خواد تو گروه تئاتر مدرسه […]
دلنوشته های مهدی جعفری کارگردان نجف آبادی : طوفانِ جنگ تحمیلی در مهرماه ۵۹ ما را به محله امیرآباد ِشهر نجف آباد آورد. در دهه فجر همان سال که در مقطع کلاس پنجم دبستان بودم. یک روز معلم ما آقای هادی از بچه های کلاس پرسید : کی دلش می خواد تو گروه تئاتر مدرسه کار کنه؟ … من که از کودکی و به کمک دایی علی خود با جهانِ ادبیات داستانی آشنا شده بودم. تمایلم از هنر نمایش را پنهان نکرده. و دستم را با اشتیاق بالا بردم. این بالا بردن دست همان و سوار شدن بر قایقی که مرا با خود به اقیانوس بی انتهای عالم هنر می برد همان.
سال های ابتدای نوجوانیِ من (مهدی جعفری کارگردان نجف آبادی ) در کنار دوستان خوبی مثل صادق ایران نژاد و استاد محمد رستگاری به هنر بازیگری و کارگردانی تئاتر گذشت. سال های۶۲ تا ۶۴ وقتی فقط چهارده پونزده سال داشتم. با احمد خمس لویی و دوستان دیگر برای گروه کودک تلویزیون اصفهان آیتم های نمایشی ضبط می کردیم. کمی بعد با محمد احمدی در امیرآباد چند سِل انیمشین کار کردیم.
گذشت تا تابستان ۶۴ و یک روز که من با دوچرخه ۲۸ مرحوم پدرم از دبیرستان شهید طالبی نجف آباد به امیرآباد بازمی گشتم. تابلویی را روی سردرِ تالار اجتماعات دکتر شریعتی دیدم. که روی آن نوشته بود:
یک لحظه هوش از سرم رفت. برگشتم و دوباره با دقت خواندم. …. باورم نمی شد. در شهر نجف آباد ِخودمان جایی صحبت از آموزش هنر سینما شده است.
در طول سال هایی که تئاتر کار می کردیم. و پیش از ورود به سینمای جوان، از روی کنجکاوی کتاب هایی را درباره آموزش الفبای فیلمسازی خوانده بودم. خوب یادم است وقتی یک روز توی استودیوی ضبط صدا و سیمای اصفهان پیش یکی از فیلمبردارها رفته بودم. تا بپرسم آیا من وقتی از این قسمت از صحنه خارج می شوم. هنوز هم توی کادر هستم یا نه. فیلمبردار نگاهی به قد و قواره من انداخت. و با تعجب پرسید تو کی کلمه کادر رو یاد گرفتی بچه ؟! کمی که با هم گرم گرفتیم تازه فهمید. دامنه اطلاعات سینمایی من در سن چهارده سالگی کمی بیشتر از کادر و پلان و سکانس است.
حس بدی نسبت به ترک ِ بی خداحافظی صحنه نمایش نداشتم. اما سال ها بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه هنر حسرت این اشتباه بزرگ را بر دل داشتم. که چرا ناگهان از صحنه تئاتر بریدم. و چرا در کنار سینما کار ِ تئاتر را ادامه ندادم … بگذریم…
در فاصله ۶۴ تا ۶۷و پیش از پذیرش در دانشکده سینما تئاتر دانشگاه هنر تهران، در این چهار سال طلایی و حتی کمی بعد از آن پرنده خوش پر و بال سینما در انجمن سینمای جوان نجف آباد در روح من لانه کرد. بعدها خدا را شکر می کردم. که من از چنین شانسی بهره مند بودم. که در سن پانزده سالگی تکلیف مسیر کاری و زندگی خود را با جرات مشخص کرده بودم.
در کنار آموختن مبانی سینما مثل عکاسی،فیلمبرداری ، تدوین و صدا و… ، سینمای جوان نجف آباد مرا تشنه خواندن کرد.و مشتاق اندیشیدن و مهمتر از همه آنکه به من راه و رسم رفاقت و همدلی آموخت. جمع رفقای خوبی که همدیگر را در اولین دوره ها پیدا کرده بودیم. جمع کم نظیری بود . جمعی که اغلب آنها هنوز درحلقه نزدیک رفاقت سی ساله با هم مانده ایم . اسماعیل شفیعی ، سعید پوراسماعیلی ، مسعود امینی ، سعید تارازی ، علی محمد قاسمی ، غلامرضا حیدری ، مجید قربانی فر ، علیرضا بختیان ، مهدی شفیعی و ….در کنار استادنی چون حمید امانی و مهدی عبدالهی که او هم از تئاتر به سینما آمده بود
مدل آموزش در سینمای جوان آن زمان الگوی منحصر به فردی بود که سال ها بعد کم سو و کم فروغ شد. روزی باید در مورد این الگوی زیبای آموزشی بیشتر بنویسم. این آموختن، آموختن در مسیر بود. در راه خانه و مدرسه ، در متن زندگی و تجربه. روی ترک دوچرخه در مسیر خانه با علی محمد حرف می زدیم و ایده ها و طرح های یکدیگر را تحلیل می کردیم. با حمید امانی در مسیر عکاسی ، از جهانِ نگاه و از جادوی چارچوبِ قاب می گفتیم. از عکس های جادویی و خیال انگیز انسل آدامز.
در کوچه باغ های نجف آباد و کبوترخانه های قدیمی عکاسی می کردیم. و ساعت های طولانی در تاریکِی لابراتوار چاپ عکس از شکوه تولد دوباره لحظه ها روی کاغذها به وجد می آمدیم. و جهان بیرون را انگار از نو می ساختیم. حمید امانی بود که شاید با روشن کردن آتش ِ عشق و علاقه وصف ناپذیر به هنر عکاسی در وجود من مسیر حرفه ای فیلمبرداری در سینما را هم پیش پایم نهاد. در جلسات انجمن با بچه های نخبه از کویرِ دکتر شریعتی می گفتیم. و از فاطمه فاطمه است. از آندره ژید و کاندینسکی از اقبال لاهوری و سهراب سپهری و از کیارستمی و امیر نادری و خیلی های دیگر .
با مهدی عبدالهی – ریاست سینمای جوان نجف آباد – وقتی برای آبیاری باغش رفته بودیم از قصه و شخصیت حرف می زدیم.
موویلای تدوین سوپر هشت را نوبتی به خانه می بردیم تا فیلمهای گرفته شده را برش بزنیم و نیمه شب ها که شهر ساکت شده بود ما در ساختمان انجمن با آپارات هشت میلیمتری کانن فیلم ها را صداگذاری می کردیم. گاهی هم من برای شخصیت های فانتزی انیمیشن تارازی صداپیشگیمی کردم.
خوب به یاد دارم که صبح اولین روزی که برای ساخت مستندی از حاج اکبر یا اکبر کهنه چی قدیمی ترین شکسته بند نجف آباد به درِ مغازه اش رفته بودم. در پوست خود نمی گنجیدم که زودتر از او و پیش از آنکه تخته های مغازه اش را باز کند رسیده بودم. بیشتر زندگی ما بیرون از خانه و در سینمای جوان می گذشت. پدر ِخدابیامرزم حاج غلامعلی می گفت. وقت کردی گاهی یک سری هم به ما بزن ثواب داره.
و همچنان که گفتم. اگر نبود اکسیر بی ریای رفاقت و دوستی ها ی پاک و بی آلایش شاید اینهمه دست آورد. سینمایی بعدها برایم بی ارزش می نمود. درست در همان سال هایی که وارد محیط کمی خشن و کمی بی رحمِ سینمای حرفه ای ایران می شدم. آنوقت ها قدر و ارزش این مسیر پاک سینمای جوان را بهتر درک می کردم. البته این سیستم و نظام آموزشی سالم به واسطه ی مدیریت درست و حساب شده. مدیران ارشد سینمایی آن دوران یعنی آقای جعفر صانعی مقدم و آقای نورالدین انوار و در راس آن سید محمد خاتمی پایه ریزی شده بود.
می توان گفت کشف و پرورش نسل جدیدی از استعدادهای جوان در عرصه هنر سینما با در نظر گرفتن تفاوت آشکاری که می بایست. در ابعاد اخلاقی و فکری با نسل قبل از خود می داشتند. هدف پنهان و آشکاری بود که این بزرگواران آن را با جدیت دنبال می کردند. آن برگ سبز آرم انجمن سینمای جوان هم یک نشانه بود. نشانی از یک باغچه کوچک که در محیط سالم آن قرار بود گل ها و نهال های سینمای آینده این مرز و بوم رشد و پرورش یابند. و امروزه کیست که در این باغستان باشکوه سینمای ایران منکر محصولات پر بار آن باغچه ی سرسبز و بی ادعا باشد ؟…
حتی دغدغه اصلی و موضوع بیشتر آثارش نیز بر مباحث اخلاقی متمرکز شده است. منش و روش این نسل در فیلم سازی با دیگر سینماگران متفاوت و قابل تشخیص است. نسلی که از سمِ حسادت مصون مانده و سودای سیمرغ باعث نمی شود. تا سلوک و صفای باطن نزد انها از یاد برود. نسلی که آموخته بود. با عشق برای ملتش فیلم بسازد. و همواره هوای همه هموطنانش را داشته باشد. نه فقط اصغر فرهادی عزیز که همه جوانان دیروز و امروز سینمای جوان ایران را می گویم.
یاد آن روزها همیشه همراه من است. و امیدوارم که شعله صفا و صداقت آن دوران هیچ گاه در هیچکدام از ما بچه های سینما جوان خاموش نشود. و بوی خوش آن گل های با طروات تا همیشه در شامه سینمای ایران یادآور مهر و دوستی و همدلی باشد. یعنی همان داروی نجات بخشی که سینما ی ناخوش احوال امروز ما به شدت به آن نیازمند است.
این مصاحبه و دلنوشته در شماره بیست و دوم هفته نامه دیباگران به چاپ رسیده است.