در افسانه های یونان باستان آمده است که پادشاهی به نام میداس در روزگار باستان حکمرانی می کرد و آرزو داشت تا هر چیزی را که به دست می آورد، به طلا تبدیل شود. اداره ی سرزمین های آسیای صغیر بر عهده ی میداس بوده است و با اقتدار بر این سرزمین ها حکومت می […]
در افسانه های یونان باستان آمده است که پادشاهی به نام میداس در روزگار باستان حکمرانی می کرد و آرزو داشت تا هر چیزی را که به دست می آورد، به طلا تبدیل شود. اداره ی سرزمین های آسیای صغیر بر عهده ی میداس بوده است و با اقتدار بر این سرزمین ها حکومت می کرده است.میداس به آرزوی خود رسید و قدرت تبدیل کردن هر چیزی را به طلا، به محض اراده به لمس آن را به دست آورد اما او فکر این را نکرد که این موهبت، برکت نیست بلکه به زودی تبدیل به یک نفرین تمام عیار می گردد. در ابتدا او هر چیزی را که میدید، لمس می کرد تا به طلا تبدیل شود. صندلی، فرش، میز، ظرف غذا، هر چیزی که فکرش را بکنید. او گل های رز را لمس می کرد تا به طلا تبدیل شوند. روزی او هوس انگور کرد، اما به محض این که خوشه ی انگور را به دست گرفت، تبدیل به خوشه ی انگوری از طلا شد. کم کم نشانه های نفرین گونه بودن آرزوی برآورده شده اش، ظاهر شد. اتفاقی که برای انگور افتاد، برای نان و آب و غذا هم تکرار شد. از همان لحظه احساس ترس اورا فرا گرفت، در همان لحظه دخترش وارد اتاق شد و وقتی حال پدرش را دید خواست تا او را در آغوش بکشد ولی او هم تبدیل به طلا شد.
صبح یکشنبه ۱۹فروردین از خواب بیدار شدم . طبق روال این چند روزه که منظر خبر آمدن دعوتنامه ی بورسیه ام بودم یکراست رفتم و کامپیوتر را روشن کردم. ایمیل جدید داشتم . همونی که منتظرش بودم. خبر پذیرفته شدن درخواست بورسیهام تو دانشگاه فنی راینیش اشک تو چشمهام جمع کرد.آرزوهام داشت وارد مرحله ی اجرایی می شد. تمام مدت دانشگاه را به شوق این لحظه درس خوانده بودم. همه ی کلاسهای زبان آلمانی که رفته بودم و کسب بهترین امتیازها. به نظرم مستحق این قبولی بودم. براش تلاش زیادی کرده بودم . شاید از زمان دبیرستان. از همون لحظه ای که باید برای کنکور آماده می شدم تا یه دانشگاه خوب و معتبر قبول بشم و بعد نوبت به رشته ای می رسید که بتونم با آن درخواست بورسیه شدن را بدم.رشته های فنی همیشه مورد علاقه ی من بودند و اینکه ریاضی هم نقش زیادی در کنکور فنی داشت و من هم ریاضی خوبی داشتم. به نظرم آمد حالا لحظه ی اهدای جوایز است. تصویر یه سالن پر از حضار جلوم نقش بست که همه دارند به افتخارم دست می زنند و هورا می کشند.چند نفر از هم کلاسی هام وقتی اسم من از تریبون مجری روی صحنه پخش میشد بهم تبریک گفتند . ایمیلم را بستم و سیستم را خاموش کردم . صدای دست و سوت قطع شده بود اما من داشتم از خودم میگفتم. از لحظات سختی که توی زیر زمین خونه شب تا صبح درس می خوندم گفتم. از اینکه پدر و مادر من سواد چندانی نداشتند که بتونند در درس خوندن کمکم کنند اما هیچ وقت جلوی آرزوهای من نایستادند. گفتم که روزها دانشگاه و کلاس زبان بود و شبها بخاطر اتاق مشترکمان با لیلا مجبور بودم توی زیر زمین درس های فردا را مرور کنم. از اینکه همزمان بخواهی زبان آلمانی را هم یاد بگیری در کنار درسهای دانشگاهی. دوباره همه تشویقم کردند. بعنوان جملهی آخر این سخن از توماس ادیسون را گفتم:”موفقیت ۱درصد نبوغ و ۹۹ درصد عرق ریختن است.” و به یاد حرفهای مادرم که همیشه میگفت:” آدم ها توی شبهای بلند زمستون می تونند به آرزوهاشون برسند. ” مامان مهری در شبهای زمستان آرزوهاش را می بافت و به تن ما می کرد. گاهی آرزوهاش را ترمه دوزی میکرد. طرح یک بته جغه ی سر کج. مثل من که بعضی شبهای زمستان پاهام را بغل می کردم و سرم را کج می کردم به طرف سینه ام و می خوابیدم. همش فکر میکردم مامان مهری من را روی ترمه هاش ترمه دوزی کرده . دورش پر از تزیینات طلایی بود. تزییناتش مثل رویاهای من بود که وقتی شکل بته جغه می شدم اگر یه نفر از راه میرسید و من را می دید ،یکراست می فهمید که دارم خوابم را بارنگ طلایی رویاهام تزیین می کنم.مامان مهری روی همه ی ترمه هاش ،بته هاش را تبدیل به یک گل می کرد که برگ و ریشه داشت. مثل من که ریشه داشتم. مثل همه ی شبهای سردی که شکل یه بته جغه سرم را کج کرده بودم روی کتابهام و پاهام را جمع کرده بودم توی بغلم خواب نبودم، داشتم ریشه و برگ میکردم. هیچ زمستانی بی حرکت نیست. همه شون دارند ریشه می کنند که در بهار برگ کنند. من ریشه هام را زمستان کرده بودم و حالا وقت جوانه زدم شده بود. از جام بلند شدم . لبخند محوی روی لبهایم نقش بست. حس رضایت خاطر از خودم داشتم . می تونستم حدس بزنم که واکنش باباعلی و مامان و زهره و مریم در قبال شنیدن این خبر چه جوریه.زهره دلش نمی خواست من از پیشش برم. اون نمونه ی مادر نشده ی مامان مهری بود. با محبت و دوست داشتنی .ناراحت میشد . مامان و بابا بین دو راهی من و خودشون می موندند و همزمان دوتا حس خوب و بد را در کنار هم تجربه میکردند. درد از دست دادن من و بدست آوردن یک لیلای جدید . لیلای ناشناخته که دیگه بیشتر سهم غربت می شد تا آنها ولی آنها آدم مخالفت کردن نبودند. مریم خوشحال می شد از این بایت که راه برای خودش باز می شد و می تونست تنها دغدغه اش یادگیری زبان باشه. نگاهی به تخت زهره انداختم. هنوز خواب بود . بعد رفتم کنار پنجره اتاقمون که رو به حیاط بود. گوشه پنجره از داخل اتاق یه چراغ مرکبی گذاشته بودیم . یادگار آقاجون بود که باباعلی به من و زهره بخشیده بود. گفته بود” میخوام هر وقت نگاهش می کنید به یاد آقاجون بیفتید و اگر تونستید براش فاتحه ای بفرستید. یا همین قدر که به خوبی از ش یاد کنید کافیه.” پشت چراغ ،کتاب کوچکی از حافظ به دیوار تکیه داده بود. از پنجره چشمم به مامان مهری افتاد که داشت حیاط را آبپاشی میکرد. پنجره را باز کردم و گفتم” سلام صبح بخیر. چه هوای خنکی ” و بعد یه نفس عمیق کشیدم هوای خنک بهاری به همراه بوی نم خاک را تا انتهای انگشتهای پاهام حس کردم. مامان با لبخند همیشگی و چهره ی مهربونش جواب داد:”سلام لیلا جان صبح بخیر . زود بیدار شدی ؟”
همیشه آدمهای چاق و درشت هیکل مهربون بودند مثل مامان مهری . البته چاق نبود درشت هیکل بود. و چقدر این مهربونی را دوست داشت با همه ی موجودات قسمت بکنه. یکمی از اون سهم گنجشها و پرنده های حیاط می شدند که براشون اضافه ی غذا را می ریخت گوشه ی باغچه و سهم درختها هم ابیاری های ها و آبپاشی های صبح گاهی بود. برای ما که دیگه منبع بی انتهای مهربونی بود. لبخندهاش طوری بود انگار ازش منع شده باشه. لبهاش را می خورد و میخندید در عوض لبهاش ، چشمهاش می خندیدند. نیروی کمکی لبهای مامان ، چشمهاش بودند و لپهاش که هر دو گل می انداختند. هر وقت می خواستی بفهمی که مامان مهری داره می خنده یا نه باید دست می کشیدی روی لپهاش!انقدر داغ می شد که ادم میتونست درجه حرارت خنده را از روی لپهای مامان اندازه بگیره. ۴۱ درجه بود. مرز بین مرگ و زندگی. با خنده های مامان مهری میشد مرد و زنده شد. باید وقتی مامان می خندید یه لیوان آب کنار دستت می گذاشتی که مبادا یهو یی لپهاش آتیش بگیره.!
جواب مامان را دادم:” اره کار داشتم زود بیدار شدم. به چه بوی خوبی راه انداختی مامان! بوی خاک آب خورده . آدم توی این هوا زنده میشه. “لپهای مامان دوباره آتیش گرفت و زود خاموش شد.
گوشه سمت راست حیاط یک زیرزمین بود که ده تا پله میخورد تا برسی بهش. از ایوان هم به حیاط چهارتا پله داشت و بعد دوتا باغچه یکی سمتِ چپ حیاط و اون یکی روبروی ایوان بود. یکی از باغچهها داخلش یه درخت عناب بود و بقیه اش را من هر سال اواخر اسفند داخلش ریحان و تره میکاشتم. عاشق بوی ریحان تازه و خاکِ آبخورده بودم با هم که قاطی می شد آدم را به یاد کوچه باغهای قدیم می انداخت . “همون هایی دو طرفش دیوارهای گلی باریک بودند و از سر دیوار ها شاخه های پر از میوه ی درختها زده بودند بیرون. همون کوچه باغی که وقتی میخواستی برسی بهش باید از یک جوی آبی رد می شدی .بدون اینکه روی آن پل زده باشند از این سمت کوچه می رفت اون سمتش. همینطوری هفت روز هفته آب جوی وسط کوچه ولو بود . با باباعلی سوار بر موتور از داخل آن رد میشدیم و میرسیدیم به باغ آقاجون. یه وقتهایی هم من و لیلا از بابا علی می خواستیم سر کوچه باغ پیاده مون کنه و دوتایی بدو بدو برسیم به موتور بابا. پاچه های شلوار ورزشی ِ صورتیمون را می زدیم بالا و میرفتیم توی جوی آبی که چند لحظه قبلش موتور بابا علی آنرا گِل کرده بود.توی آن همه شاخه ی سر بیرون کرده از باغها گم میشدیم.بعضی وقتها که شب نوبت آبیاری باغ آقاجون بود ، همین چراغ مرکبی را به دستش می گرفت و تو کوچه باغهای تنگ و گلِی دنبال آب می گشت . بعد ها اون جوی وسط جاده را عمیق تر کردند و روی آن یه پل گذاشتند..دیگه آب گل نمی شد. دیگه شلوار ورزشی صورتی نوه ی همسایه باغمون خیس و گِلی نبود. اصلا شلوارش باغش دیگه صورتی نبود. با یه شلوار لی تنگ و چسبون می آمد باغ و کنار مامانش می نشست و چایی آتیشی می خورد. من تمام سرِزانوهام را توی همین کوچه باغ پاره میکردم .مامان مهری همیشه برایِ شلوارهای من سرزانو می دوخت.حالا از اون شلوار صورتی خوش رنگ فقط یه عکس مونده که کنار باغچه با زهره گرفتیم. حالا دیگه هر موقع میخواهی برسی به باغ آقاجون باید از روی یه پل سیمانی رد بشی که زیرش به جای آب ،لوله ی آب میره. بعضی وقتها مردن و ندیدن نعمت بزرگی است . درختهای توت کنار جاده سالهاست یا خشک شدند یا بریده شدند. “توی حیاط ما یه باغچه ی دیگه هم بود که یه بوته گل محمدی بزرگ گوشهاش بود . مامان مهر ی یه دیگ مسی بزرگ داشت و یه دستگاه کوچک گلاب گیری . هر سال گلاب خونه را خودش می گرفت. البته بیشتر این گلها را بابا علی از باغش برا مامان می آورد که با گلهای خونه قاطی میکرد و عطر گلابش تا سر کوچه می رسید.مامان مهری همیشه بوی گلاب می داد. طرف دیگه ی حیاط دوچرخه ی من و ماشینِ بابا علی پارک شده بود. که فقط دوچرخه نبود. مثل کشتی کریستف کلمب بود که باش سفر می کردم و دنیای ناشناخته را کشف میکردم .تو کوچه پس کوچه های شهر رکاب میزدم دلتنگی ها و خستگی هام را همیشه رکاب میزدم . کوچه باغها منبع سرشار بذل انرژی بود. اصلا خدا بود. فقط می بخشید بدون چشم داشت. “کوچه باغی که از خوابِ خدا سبز تر” بود . دیگه پیاده رفتم را یادم رفته بود. همراه همیشگی ام همین دوچرخه بود. اون سالی که کنکور قبول شدم بابا علی بعنوان هدیه برام این دوچرخه را خرید. البته به اصرار خودم . بابا علی میخواست برام یه انگشتر طلا بخره که برام یادآور روزهایی پرتلاشم باشه. اما من گذشته ام به یادآوری نیاز نداشت. بیشتر خستگی هام نیاز به تخلیه داشتند. دلم دوچرخه می خواست. روش که می نشستم می رفتم به روزگاری که پنج ساله بودم و بابا یکی از اون دوچرخه چینی ها داشت با یک زنگ استیل شفاف که روی فرمونش نصب کرده بود. همیشه زنگ زدن روی دوچرخه ی باباعلی برام حکمِ پادشاهی داشت. صدایِ اعلام وجودِ لیلا به رهگذران. و عاشق ِ این بودم که رهگذری با صدایِ زنگ برگرده و من را نگاه کنه.حسِ دیده شدن! جای نشستن ِمن روی ِ تنه ی دوچرخ بود. بابا می خواست برام تخت پادشاهی را آنجا نصب کنه که بعدش موتور خریدیدم. یکطرفه می نشستم انجا و خیالم راحت بود بین دستهای بابا جام امنه امنه. هر از گاهی بدون اینکه بابا بگه برای عابرا زنگی میزدم واز این حکمرانی افتخار می کردم . خیلی وقت بود بین دستهای بابا علی قرار نگرفته بودم و صدای حکمرانی ام توجه هیچ کس را جلب نکرده بود. بعد با قبول شدن در کنکور ، دوباره دلم خواست فرمانروایی کنم .و اینبار خودم به خودم امنیت بدم. از بابا علی بعنوان هدیه دوچرخه درخواست کردم . .بابا علی را راضی کرده بودم برام دوچرخه بخره و با همه ی ممنوعیتهاش سوارش میشدم و رکاب می زدم .دستهای بابا را روی فرمون این دوچرخه حس می کردم. دلگیر و خسته که میشدم ، می نشستم روی زین وپنج سالم می شد. اون وقت رکاب میزدم و می رفتم تو کوچه باغهای اطراف و یک عالمه انرژی جمع می کردم می ریختم توی جیبهای شلوار ورزشی صورتی ام . یه جاهایی جویِ آبی که می دیدم دوچرخه را می زدم کنار و می نشستم کنار آب . یه برگ خشک پیدا می کردم و می دادم به دست آب و انقدر نگاهش میکردم که انگار مجنون داره رفتنِ لیلی را تماشا میکنه. دور که میشد یه برگِ خشک دیگه میفرستادم پی اش و ازش می خواستم برسه بهش . این همان آبِ روانی بود که به قولِ سهراب” فرو شوید اندوهِ دلی”. انوقت غصه هام که شسته می شد، وقتی مینشستم روی زین اینبار ۱۸ ساله میشدم. ماشینِ زمان بود این دوچرخه. به فرمانِ لیلا ،سربازها رکاب میزدند و دوچرخه می تاخت و می تاخت. توی اتاق یه نگاهی به تختخواب زهره انداختم هنوز خواب بود. زهره موهای بور و چشمانی روشن و ابرویی کم رنگ و محو داشت درست نقطه ی مقابل ِمن بود. زهره هم بوی گلاب می داد .
من از اتاق رفتم به سمت آشپزخانه . یک سبد را برداشتم و از پلهها پایین رفتم کنارِ کرتِ سبزی و کامل نشستم رویِ زمین، چهارزانو. مامان مهری گفت: ” لباست را خاکی میکنی لیلا” و من جواب دادم: ” نترس مامان همیشه همینجا می شینم اینجا هیچوقت خاک نمی گیره. ”
چاقویی را از کنارِ سبزی ها از داخلِ خاک کشیدم بالا و شروع کردم به چیدن سبزی. بابا علی هم با چندتا نانِ داغ و یه سفره از راه رسید. من بابا را از بوی ِ نان حس کردم. برگشتم و رو به بابا کردم و گفتم:” سلام بابا صبح بخیر چه بویِ نونی میدی به به”
بابا علی خندید و بعد اون سبیل مشکی و پرپشتش روی صورتش پخش شد و دندانهای درشت و سفید بابا از توی دهنش پریدند بیرون. مثل بازیگرهای سفید پوش تاتری که یهویی هلشون میدند وسط صحنه ی نمایش .چه هماهنگی قشنگی بود که صدا با تصویر داشت . و بعد صدای خنده اش که مثل بمب فضا را می ترکوند ، این صدا از ته ته گلوی بابا بیرون می آمد. از تاریکی به سمت نور . و با چه شتابی! یکراست سرازیر می شد سمت گوشهای آدم. عجب هدف گیرِ بی مانندی بود صدایِ خنده ی بابا. امکان نداشت خطا بره. می نشست همان جایی که باید بشینه. و صورتش ! صورتش پر از خنده شد و بعدگفت: ” بابا ها همشون بوی نون میدهند. صبحبهخیر لیلا جان! “ولی صدایِ خنده ی بابا انگار به سمتِ مامان مهری که شلیک میشد میخورد به لپهاش. ضربه ی قوی بود چون لپهای مامان خیلی قرمز می شد.
زهره از راه رسید و گفت: ” سلام .صبحبهخیر”
من که سبزی ها را چیده بودم از جام بلند شدم مامان مهری گفت ” سبزیها را بده تا من ببرم بشورم و تو مواظب آبِ باغچه باش که سر نره و خیلی آب نخورند. “سبد را دادم مامان و گفتم :” باشه مواظبم” مامان از پلهها بالا رفت و به زهره گفت ” تو هم بیا کمک “. من کنار باغچه دوتا از ریحانها را چیدم همان جا شستم و آب را بستم و از پلهها بالا اومدم. سبزی را گذاشتم وسط یه تکه نو و لقمه کردم وبدون اینکه منتظر بقیه بشم یه گازه بزرگ زدم بهش . برای صبحانه همه اومدند. زهره و مریم هر کدام یک سمتِ سفره نشسته بودند. مامان مهری به بابا گفت: ” می تونی داروهای من را امروز بگیری؟” بابا علی گفت: ” امشب دیروقت میام خونه عصر باید برم باغ آبیاری کنم . بده یکی از بچه ها”
من گفتم:” من برات میگیرم مامان خودم هم بیرون کار دارم.”
مامان مهری: ” ممنونم پس تا ظهر به دستم برسون”
مامان مهری سالها بود که سرگیجه داشت .اولین حمله اش ده سال پیش شروع شده بود. اوایل، خیلی شدت داشت به حدی که مامان حتی نمی تونست سرش را تکون بده ولی سالها بعد با مامان مهری به توافق رسیده بودند. قرار گذاشته بودند که به کار کردن مامان کاری نداشته باشه و اجازه بده حداقل شام و ناهار بچه هاش را بپزه ولی بیشتر از آن را نه .مامان هم متعهد شده بود که زود به زود جا برای این مهمان سنگین و ناخوانده باز کنه . حالا هر دو سه ماه یکبار مامان مهمون داشت . سرش سنگین میشد و به زحمت از جا بلند می شد. هر وقت می آمد درست از وسط خواب شبانه ی مامان پیداش می شد. مامان میگفت از راه که می رسه من و بغل می کنه و تاب میده و تاب می ده. و بعد دنیا شروع به چرخیدن می کرد ت. مامان برای تمام کردن این چرخش باید از خواب بیدار می شد. چشمهاش را که باز می کرد باید به مهمان تازه واردش خوش آمد می گفت و تا صبح می چرخید. صبح چهار دست و پا خودش را به آشپزخانه می رسوند و به زحمت پیچِ سماور را تاب می داد و بعد همون جا سرش را دو دستی میگرفت توی دوتا دستهاش . می خواست دنیا را نگه داره ولی زورش نمی رسید. از یک هفته تا یک ماه طول میکشیدتا دنیای مامان نچرخه. تویِ این مواقع من و زهره بودیم که کارهایِ خانه را میکردیم. مامان دیروز برای سرگیجه اش رفته بود دکتر.دکتر گفته بود با این داروها دیگه دنیا نمیچرخه .
من می خواستم خبر قبول شدنم را هر چه زودتر اعلام کنم . با خوشحالی زیادی گفتم:” راستی امروز جوابِ درخواستِ بورسیه ام هم اومده . قبول شدم.” صدای جیغِ مریم و خنده ی بابا و مامان به همراه ِ تبریکهایی که همه با هم میگفتند. لپهای مامان آتیش گرفته بود ولی خوشبختانه خودش با اشکهاش آن آتیش را خاموش کرد دوباره لبهاش را خورد وگفت: ” کجا قبول شدی؟” جواب دادم: ” آلمان قبول شدم.”
بابا علی دوباره در حالی که سبیلش عرض صورتش را پل زده بود ، گفت: ” تو باعثِ افتخار مایی دخترم آفرین”
مامان مهری: ” حالا کی قراره بری؟”
لیلا: ” تا سپتامبر حدوداً ۵ ماهِ دیگر”
مریم:”من هم دنبالت میام. اصلا کنکور را اینجا نمی دم. یکراست میام آنجا دانشگاه. خوش به حالت لیلا راحت میشی. لیلا تو را خدا برا منم یه کاری بکن. من دوست ندارم وقتم را سر کنکور دادن هدر بدم”
گفتم: ” باید اول زبانت را تمام کنی بعد خودم کارهات را میکنم”
بابا علی: ” پول چقدر میخواهد از کجا میخواهی بیاری؟”
“دانشگاه که هزینه نداره چون بورسیه شدم ولی خوب یه مقدار پول برای اول کار نیاز دارم.یکم هم خودم پسانداز دارم ”
بابا با نیش خندی گفت” چند صد میلیون پسانداز داری؟”
لیلا: ” به صد نمیرسه ولی حیفه اگر ولش کنم. این چند سال هر چقدر کلاس خصوصی گرفتم و کار کردم پولش را پس انداز کردم. بالاخره این موقعیت نصیب هرکسی نمی شه. قرض میگیرم. یکساله برمیگردونم میتونم اونجا درکنارِ درسم کار هم بکنم .”
زهره:” تصمیم داری بری؟”
گفتم:” چاره ای نیست . مجبورم برم”
زهره: ” منظورت چیه چارهای نیست؟ ”
گفتم: ” اینجا هیچ امیدی به آینده ندارم . دلم میخواد ادامه تحصیل بدم و دکترا بگیرم و بعد یه شغل خوب پیدا کنم با یه درآمد خوب . من مجبورم برم چون اینجا سواد داشتن تنها کافی نیست. بین یه دختر سواد دار و یه پسر باسواد الویت با پسرها ست . توی هر اداره ای که رفتم همشون با روی خوش استقبال کردند و به به و چهچه کردند که احسنت چه معدلی چه رشته ای چه دانشگاهی. بعد از توی کشوی زیر میزشون یه فرم سفید سبک کشیدند بیرون و دو دستی گذاشتند جلوی من و گفتند که لطفا این فرم را پر کنم تا بعد از رفتنم پاره اش کنند و بندازند سطل آشغال.بعضی هاشون هم گفتند .هنوز اعلام نکردند که نیروی جدید استخدام کنند. مجبورم چون خیلی از درس خونده های قبل از من هنوز بعد از سالها بیکارند. یا بیکار شدند. و متاسفانه این تنها دلیلم نبود. میل به زندگی و زنده بودن در من شدیده زهره. می خواهم زندگی کنم و از تمام چیزهایی که خدا به من داده لذت ببرم. از هوش و استعدادم ، از دانشی که خودم تلاش کردم و به دستش آوردم، از جوانی ام که دیگه برنمی گرده . از انسان بودنم زهره . چاره ای نبود زهره ! دیگه چند جا باید آزمون ورودی میدادم و رد می شدم . وقتی هم که همه ی شرایط را داشتم و قبول میشدم و می رفتم برای مصاحبه . اونجا بهم گفتند الویت با استخدامِ آقایون است. اونهام راست میگفتن وقتی کار به اندازه ی کافی برای همه نیست مجبوری شیر یا خط کنی ولی همیشه الویت با شیرهاست. چون شیرها میخواستند زن بگیرند . ما میتونستیم بشینیم توی خونه و ظرف بشوریم و غذا بپزیم و اینجوری سر کار بودیم. آنوقت توی فرم ثبت نام مدرسه ی بچه هامون تو فایلِ شغلِ مادر بنویسیم خانه دار. خانه داری که نه حق داشت نه حقوق و نه بیمه نه مرخصی ولی شاغل حساب می شد. من برای شغل خانه داری آموزش ندیده بودم. برای رکاب زدن توی حیاط خونه دوچرخه سواری یاد نگرفتم. ”
مریم پرید وسط حرفم و گفت:”من هم دلم میخواهد کلاس رقص برم. از بچه گی رقص باله را دوست داشتم. یکی از دوستهام دلش می خواست می تونست بره ورزشگاه و فوتبال تماشا بکنه. اون یکی دوستم نرگس ، همون که فوتبالیسته ، دلش می خواست میتونست یه روزی بره مسابقات جام جهانی فوتبال بدون هیچ محدودیتی. چرا نریم؟ چرا نباید دلمون بخواد ؟کدوم آدم عاقلی نمی خواهد کیفیت زندگیش را بالاتر ببره؟حق با لیلا ست. دنبال آرزوهامون باید بریم . دنبال بهتر کردن کیفیت جوانی و زندگیمون باید باشیم.”
زهره گفت:”مطمینی با رفتنتون کیفیت زندگیتون بهتر میشه؟ ”
بعد سرش را بالاتر گرفت و مستقیم تو چشمهای من نگاه کرد و گفت:” بازیِ وسطی را یادته؟”
منتظرِ جوابم نشد و ادامه داد:” تو اون باز یه بازیکن بود به اسم نخودی! مالِ هر دوتا تیم بود. با هر دو گروه داخلِ زمین بود اصلا همیشه وسط بود نفرات و تیم ها عوض میشدند ولی نخودی تکون نمیخورد . گاهی که گل میگرفت گلش مالِ خودش بود. تنها بازی میکرد. تها گل میگرفت و تنها ازش استفاده میکرد در آخر هم تنها می بردیه برنده ی تنها بود. نه توی ِ لذت بردِ این گروه شریک بود و نه توی ِغم باختِ اون یکی تیمش. در عینِ حال هم برده بود هم باخته بود. برایِ یه دسته از هم گروهی هاش غصه میخورد و برای یه دسته دیگه ناراحت بود. نمیتونست از گلهایی که گرفته برای بقیه بذل و بخشش بکنه. همدل نبود یا نداشتنخودی هیچ کدام از تیم ها نبود نه این بود و نه آن یه آأم به دو تا گروهِ مقابل هم که توی هر دو بازی میکرد جنگ که میشد نمیتونست طرفداری کنه اگه میکرد از یه طرف طرد میشد. برنده میشدی ولی تنهایی . من میدونم که همه ی اونهایی که رفتند خوشبخت میشند ولی تنها خوشبخت میشند. من میگم چاره ای داشتند حتما. اگر بودی همه با هم راهش را پیدا میکریدم.”
مریم گفت:”به نظرم لیلا انتخاب درست را کرده زهره ما با موندمون هم همدل نمی شیم.زهره تو از کدام هم تیمی ها داری حرف میزنی؟الان شدیم هم تیمی؟اونجا که کیفِ من را تویِ خیابان زدند و در خواستِ کمک کردم کدام یکی از این هم تیمی ها کمکم کردند؟ کدامیک از این هم تیمی ها وقتی تقاضایِ آب کردم یه لیوان آب به من دادند؟به هم تیمی هامون بی تفاوت شدیم همه داریم انفرادی بازی می کنیم. اینجا دیگه حتی خسرو و شیرین هم دیگه توی یک تیم بازی نمیکنند میرند تو تیمی که نفعشون بیشتر باشه. الان مدتهاست که اونها هم دارند مقابل هم بازی میکنند. اینجا دیگه هیچ تیمی نمونده . اونهایی که موندند فقط کلاهِ خودشون را چسبیدند که باد نبره. غافل بشی کلاه که کلاهه خودتم باد می بره . من هم میخوام تیمم را عوض کنم .”
زهره رو به من و مریم گفت:”اینجا چی؟این خونه. اینجا هم ارزش بازی تیمی را نداشت؟ خواهر و برادر هم همدل نبودند؟ مامان و بابا چی؟ ”
مامان مهری پرید وسط حرف شون و گفت:” بچه ها تمومش کنید هر کس هر جور که دوست داره میتونه برای آینده اش تصمیم بگیره. ما هیچ کس را اجبار به موندن نمی کینم.” بابا علی گفت:” لیلا جان پول جهیزیه ات را بهت میدم باهاش هر کار دوست داشتی بکن. من نمیخواهم هیچ وقت پشیمون شدنِ بچه هام را ببینم . میخواهم که شماها همیشه خوشبخت باشید هر کجا که هستند.”
بابا علی گفت:” لیلا جان پول جهیزیه ات را بهت میدم باهاش هر کار دوست داشتی بکن. من نمیخواهم هیچ وقت پشیمون شدنِ بچه هام را ببینم . میخواهم که شماها همیشه خوشبخت باشید هر کجا که هستند.زهه و مریم، شما هم اگه هر زمانی شرایش را داشتید و تصمیم به مهاجرت گرفتید ، اگر زنده بودم هر کمکی که بتونم بهتون می کنم.”
بعد رو به مامان مهری کرد گفت:” من دیگه باید برم . مهری چیزی نیاز نداری؟”
مامان مهری گفت:” نه ممنون.” و بعد ساکت شد.
من آهسته گفتم :” ریشه ی من اینجاست. همه ی شما در برد و باخت من شریکید.”
پاشدم و از پله ها پایین رفتم . روی همون موزاییک همیشگی نشستم. و دست در خاک کرد م .
مامان مهری آهسته به زهره و مریم گفت:” بچه ها کمک کنید تا وسایل سفره را جمع کنیم. ”
زهره و مریم مشغولِ جمع کردنِ سفره شدند . صدای پای یک نفر داشت نزدیکتر می شد و بعد مامان مهری گفت:” باید قبل از رفتنت ترتیبِ یه مهمونیِ بزرگ را بدیم. ” نشست کنارم و دستهاش را دورم حلقه کرد و گفت” من بهت افتخار می کنم دخترم.”
گفتم:” مامان چه جوری میتونی به من افتخار کنی در حالی که بعد ازرفتنم نمیتونی ببینی من کجام دارم چه کار میکنم؟ چی میخورم؟ اصلا چه جوری شدم!مهمونی بگیر ولی نه برای اینکه افتخار کنی. این مهمونی جشن نیست . وداعه!ختمِ. ختم ِ لیلا. همه ی ما حتی من اون لیلا را بدرقه میکنیم. اون لیلایی که میره دیگه معلوم نیست کِی برگرده!اصلا وقتی لیلا میره بعدش کی<چه کسی> بر می گرده. هر بار که میرم باید همه تون را خوبِ خوب نگاه کنم چون احتمالش هست که خدایی نکرده آخرین نگاه باشه. انوقت حسرت همیشگی اش باهام می مونه که کاش زمان داشتم و خیره تر نگاهتون می کردم. برای من هم سخته مامان شماها با یه نفر خداحافظی می کنید من با یه فامیل خداحافظی می کنم. بجز این ،باید با یه خونه ،یه کوچه،یه میدون،یه شهر و یه کشور هم خداحافظی کنم. ”
مامان مهری:”عوضش با ادمهای جدید و دوستهای جدید آشنا میشی. اونجا هم میتونی خاطره بسازی برای خودت.یادت باشی تنها وقتی می تونی چیزهای جدید را به دست بیاری که چیزهای قدیمی را از دست بدی. باید دستهات خالی باشه تا بتونی پرشون کنی. نترس دخترم. همه ی خاطرات تو اینجا منتظرت هستند. برو تا به دست بیاری.حالا که تصمیم گرفتی دلهره به خودت راه نده. مصمم برو جلو.”
گفتم:”ممنونم مامان . همیشه پشتیبان من بودید . اگر حمایت های شما نبود انقدر راحت نمی تونستم تصمیم بگیرم. به ازای هر چیزی که به دست می آرم حاضر نیستم شماها را رها کنم اونجا هر چقدر خاطره بسازم مسلمآ خاطرات اینجا برام وزن بیشتری خواهد داشت. من یه روزی بر می گردم به همون جایی که وزن خاطراتش برام بیشتر از هر جای دیگه ی این دنیاست.”
کف دو دستم را روی چشمهام گذاشتم و تا بالای ابروهام کشیدم و گفتم :” مامان نسخه ات را بده برم داروهات را بگیرم.”
مامان مهری:”پاشو بریم بهت بدم.”
بلند شدم و دنبال مامان راه افتام..
نسخه را گرفتم و اومدم رویِ حیاط و رفتم سمتِ دوچرخه. مریم هم لباس پوشیده بود و دوید دنبالم و گفت:”لیلا صبر کن با هم بریم من هم میخواهم باهات بیام”
نگاهی به دوچرخه ی پارک شده کنار حیاط انداختم و گفتم :” به خاطر تو مجبورم پاهام را بزارم تو خونه و بیام. ” و بعد آرزو کردم کاش مریم نمی آمد تا می تونستم امروز دلتنگی های آینده ام را رکاب بزنم .
مریم گفت:” این ۶ ماه باید به خیلی چیزها عادت کنی دوچرخه ات را که نمیتونی با خودت ببری”
داشتم با خودم فکر می کردم:”باید رکاب دوچرخه ام را با خودم ببرم اونجا حتما خیلی به دردم می خوره که مریم گفت:” بزارش برای من و برو برای خودش یدونه آلمانی اصلش را بخر. ”
بعد فکر کردم :” شاید با نرمش دوچرخه زدن هم بتونم همه ی دلتنگی هام را خالی کنم و مریم هم صاحب یه دوچرخه ی کامل بشه. ”
دست روی ِ صورتم کشیدم موهام را مرتب کردم و گفتم:” داری ارث و میراث تقسیم میکنی؟” خندید و بعد گفتم:” باشه تا وقتی هستم مال خودم وقتی نیستم تو استفاده کن . امانت باشه پیشت.”
مریم گفت:”لیلا هربار که خواستی بیای برا من لباس سوغات بیار .لباسهای مارک.”
جواب دادم :” کاش من هم مثل تو میتونستم با لباسهایِ مارکدار بشینم رویِ همون موزاییک همیشه گی ام و قورمه سبزی بخورم. و بویِ نمِ خاک از دیوارهای خونه بلند شده باشه . نصفه ام مالِ اون تیم میشد و نصفه ام مالِ این تیم. نصفه ی بدون مارکم را بهش عطر گلاب و ریحون و خاک میزدم و با اون نصفه ام لباس مارک می پوشیدم و میشدم خانم مهندسی که حقوقِ مهندسی میگیره با کلی امکانتِ رفاهی دیگه که در ازای داشتن پول به دست می آوردم. من آواره ی همین نصف آرزو شدم.”
مریم گفت:” اونی که باید آرزو کنه که جای یکی دیگه باشه من و تمام دوستام هستیم که دلمون می خواهد جای تو بودیم . اون همه چیز به دست میاری حالا قورمه سبزیش را هم خودت درست کن تا تکمیل بشه . من می خواهم تمام تلاشم را بکنم تا به تو برسم. اول از همه باید یه فکری به حال این لهجه ی مادری بکنم . توی کلاس زبان همیشه استادام بهم میگند توی حرف زدن لهجه داری . فکر نکنم بتونم کامل محوش کنم.لیلا همه ی هم سن و سالی های من از کنکور دادن بیزارند. کاش میشد من قبل از کنکور دادن بیام تا بتونم هر رشته ای که دوست دارم را ادامه بدم.”
من دوباره دستی لای موهای خودم بردم و نگاهی به اطراف کردم و گفتم :” کوچه های بدون مارکی که همه شان پراز خاطره بودند. ۲۰سال از بهترین لحظات عمرمان را در این شهر رفتیم و آمدیم . مریم اگر واقعا قصد رفتن داری از زود برو. هر چه کمتر خاطره داشته باشی سبک تر سفر می کنی . ”
مریم:”همیشه آرزوم بود خلبان بشم. اگه اینجا بمونم نمیتونم به آرزوم برسم . اصلا خلبان هم نه پلیس یا راننده کامیون یا هر چیزی دیگه! تو فکر کن بدون محدودیت بتونی انتخاب رشته و بعدش انتخاب شغل بکنی. من دلم میخواست ار بچه گی کلاس رقص باله میرفتم. همیشه وقتی طبق عادتم روی نوک پنجه هام راه می رفتم دوستم بهم می گفت تو ساخته شدی برای رقص باله. شاید اصلا این یه استعداد خدایی در من بوده. استعدادی که اگه اینجا بمونم شکوفا نمیشه.روی سر پنجه ی یک پات می ایستی و اون یکی پات را توی هوا صاف می کشی بالا و دست هات را به حالت می بری جلو و سرت را به عقب خم می کنی و بعد پات را زمین میزاری و شروع می کنی به چرخیدن و چرخیدن تا به بی وزنی می رسیدی.”
گفتم”اره در مورد این حق با توست از بچه گی عادت داشتی روی نوک پنجه راه می رفتی . مامان خیلی دنبال کلاس باله برات گشت ولی یه نفر تو اداره تربیت بدنی به مامان گفته بود:” خانم خجالت بکشید رقص حرامه” در حالی که فقط اسمش حرام بود ولی حرکاتش هیچ کدوم حرام نبودند.”
رسیدیم سر خیابان و یه تاکسی گرفتند به طرف مرکز شهر.
وقتی رسیدیم داخل کوچه خانم شکری ، زنِ همسایه روبرویی مان با دختر دوساله اش دم در خانه شان ایستاده بودند.اسمش نازنین بود و داشت با دوچرخه اش بازی می کرد.خانم شکری هم مواظبش بود. با مریم ایستادیم و با خانم شکری سلام و احوالپرسی کردیم و بعد وارد خانه شدیم. زهره و مامان مهری نشسته بودند توی ایوان زهره داشت کتاب میخوند و مامان هم داشت ترمه دوزی میکرد. هر دو سلام کردیم و مامان جواب داد.
من رفتم توی اتاقم و بعد از عوض کردن لباسهام رفتم از توی کشوی کمدم یه کلید برداشتم. یه کلید قدیمی زنگ زده . اومدم روی ایوان و به مامان گفتم:” من میرم توی زیرزمین . ”
از پله ها پایین رفتم. ورودی زیرزمین سمت راست پر بود از شیشه های گلاب مامان مهری و سمت چپش هم دبه های ترشی لیته را گذاشته بود. انتهای زیر زمین یه کمد کوچک که به کمد چایی خوری معروف بود گذاشته بودند . این کمد دست ساز پدر بزرگ خدابیامرزم بود که برای جهیزیه ی مامان مهری ، با دستهای خودش ساخته بودو سالها بود که در اختیار من بود. دیوارهای زیرزمین همیشه نم میداد و می ریخت . بابا علی چند بار روی آنرا گچ و سیمان کشیده بود ولی چون کاهگلی بود گچ به خودش نمی گرفت و دوباره میریخت. بابا می گفت باید کلا خراب بشه و دوباره با آجر ساخته بشه. مریم همیشه به بابا اصرار می کرد که این خونه را بفروشه و یه آپارتمان لوکس بخره ولی بابا عای هیچ وقت حاضر نمی شد . می گفت:” ما بچه ی خشت و گِلیم . توی آپارتمان دوام نمی اریم.” زیرزمین بوی نم میداد و من عاشق این بو بودم. اون وقتها که کولر نداشتیم مامان مهری تابستانها از گرما به زیر زمین پناه می آورد و ظهرهای گرم تابستان را با یه پنکه دستی توی زیرزمین می خوابید. هنوز دیوار ها داشتند خور و پف مامان مهری را پخش می کردند. بجز این صدای شینطنت های من و زهره هم ضبط شده بود که وقت خوابِ مامان می رفتیم دور و بر مامان مهری و با شکمش بازی می کردیم. اون وقتها شکمِ مامان مهری حکم ترامبولین را برای ما داشت با صورت شیرجه می زدیم بین چربی های شکم مامان و یه موجِ قشنگ توی اون چربی ها می نداختیم از کنار مامان مهری که خوابیده بود و دوتا بچه افتاده بودند روی شکمش و داشتند بازی می کردند ،رد شدم و رسیدم به کمد.کلید را توی قفل یکی از کمدها کردم و درش را باز کردم.کمدِ اون طرفی پر از آلبوم عکس بودیه کمد خاطراتِ خاک خورده. آنچه گذشت از لیلا. روی در کمدم این بیت شعر را با روان نویس نوشته بودم:” شکست عهد من و گفت هر چه بود گذشت به گریه گفتمش آری ولی چه زود گذشت.” این بیت شعر را حدودا ۱۳ سال پیش نوشته بودم . وقتی وارد مرحله ی بلوغ شده بودم و داشتم با بچه گی هام خداحافظی میکردم . آن روز فکر نمیکردم که هنوز سخت ترین خداحافظی ها مونده است. توی کمد یه دفتر خاطرات بود و یه جعبه ی مربعی که روش عکس لیوان کشیده بود. اول از همه یه دفترچه خاطرات را کشیدم بیرون ورق زدم و توی هر صفحه یه مکث کوتاه می کردم. بالای هر صفحه اسم یکی از بهترین دوستهام نوسته شده بود . یه نوشته توی یکی از صفحات به حروف درشت نوشته شده بود:”یادت باشه که تو آن روز به من آش آلوچه ندادی” و پایینش امضا از “افسانه”قضیه آش آلوچه هر چی بود خاطرم نیومد ولی خنده را روی لبهام آورد.. افسانه را سالها بود که ندیده بودم ولی خاطره اش اینجا با من بود. ُمرور چند دقیقه ای اسامی دوستانم همه شون را آورد توی آن زیر زمین. اون نیمکت های سه نفریتوی کلاسهای درس یکهویی چیده شدند توی زیر زمین و خانم سبحانی دبیر ادبیات اومد ایستاد جلوی تخته سیاه و اسم من را صدا کرد.” لیلا احمدی” من داشتم یواشکی نارنگی می خوردم و معلم فهمیده بود . تا اون روز بوی ِ نارنگی را انقدر دقیق حس نکرده بودم ولی آن روز وقتی نارنگی را یواشکی زیر نیمکت پوست گرفتم تازه فهمیدم بعضی از اشتباهها حتی اگه دیده هم نشند بو می دهند. بعضی اشتباهها مثل بوی پوست گرفتن نارنگی توی فضای بسته می تونه همه را متوجه تو بکنه اون روز سرکلاس فکر می کردم خانم سبحانی حس ششم داره که بین ۳۴ نفر دانش آموز دست گذاشت روی من و شروع کرد به دعوا کردن با من. خانم سبحانی با عصبانیت من را داشت صدا می کرد که از جا پریدم میز و نیمکت ها هم جمع شدند و با خانم سبحانی چرخیدند و رفتند..دفتر خاطراتم بوی نارنگی می داد. آن را بستم و با آدمهاش برشون گردوندم توی کمد سر جاش . چشمم افتاد به جلد ِ یه نوار کاست از رضا صادقی. سالها پیش این را پسر خاله ام ، رامین یواشکی به من داده بود و من گاهی که تنها می شدم می اومدم سراغش و آهنگهاش را گوش می دادم.من و رامین ۵ سال با هم تفاوت سنی داشتیم و رامین همیشه مواظب من بود. خاله خیلی دلش می خواست که من عروسش بشم و به تازگی پیشنهادش را رسما به مامان اعلام کرده بود. اما من از رامین همین یه نوار کاست برام کافی بود. دلم نمی خواست برام بیشتر از یه پسر خاله بشه. توی زندگی من رامین فقط جایگاه پسر خاله را داشت. بعد جعبه لیوان را بیرون آوردم. با دستم خاکش را پاک کردم و درش را برداشتم . یه سوتکِ گِلی ،یه جعبه ی فلزی مستطیلی کوچک که زنگ خورده بود و حدودا ده تا تقویم. در جعبه را گذاشتم . کمدم را قفل کردم و جعبه را با خودم آوردم بالا. اینبار که داشتم رد می شدم صدای خر و پف زنی که شبیه جوانی های مامان مهری بود شنیده می شد. آهسته بالا رفتم که بیدار نشه. رفتم نشستم کنار زهره و مامان مهری.
بعد با لبخند و نشاط جعبه را گذاشتم وسط و گفتم :” ببینید چی آوردم؟”
در جعبه را برداشتم. سوت را بیرون آورد م و شروع کردم به زدن. دو سه بار داخلش فوت کردم. زهره هم با ذوق سریع سوتک را از دستم کشیدو شروع کرد به سوت زدن . بعد گفت:” تو این را ازکجا پیدا کردی؟”
مامان مهری گفت:” انگار همین دیروز بود با بابا علی رفتیم شهرضا . لیلا۵ ساله و زهره ۴ ساله بود.”
من ادامه دادم :” یادتونه چقدر من گریه کردم برای داشتن این سوتک؟هنوز هم دارم تصویر خودم را تویِ این میبینم که پاهام را روی زمین می زنم.ورژن پیشرفته تر سوتک که بعدا اومد اون فلوتهای کوچک بچه گانه بود ولی من عاشق این سوتک ها بودم. ” زهره لحظاتی سوتک را توی دوتا دست گرفت و گفت:”این کوزه چو من عاشق زاری بوده است دربند سر زلف نگاری بوده است. این دسته که بر گردن او می بینی دستی است که بر گردن یاری بوده است.” و بعد ادامه داد” این سوتک هم روزگاری عاشق بود. اینکه من و تو سرش دعوا کنیم و بالاخره یکیمون به زور مالکش بشه. حالا سالهاست هیچ کدوممون حتی به یادش هم نیاورده بودیم.چه دعواهایی که برای به صدا در آوردن این سوتک می کردیم و چه کتک ها که برای بی موقع به صدا در آوردنش خوردیم.چقدر زود به زود معشوقه هامون را عوض می کردیم و قبلی ها را از یاد می بردیم .” و سوتک را داد به من. یه نگاهی به سوتک کردم چه اسباب بازی ساده و دلخواهی بود آن موقع. حتی صدای خاصی هم نداشت. انقدر صداش تیز بود که از زدنش خودمون هم هیچ لذتی نمی بردیم ولی برای داشتنش چقدر اصرار کرده بودیم. گذاشتمش درون جعبه. و تقویم ها را بیرون آوردم و گفتم :” این هم از روزهای خاک خورده ی من”
مامان مهری که انگار یاد داداشش افتاده بود گفت:” تو هنوز این تقویم ها را نگه داشتی؟”
زهره گفت:” یادش به خیر اون سالها دایی هر سال به هر کدام از ما یه تقویم نو می داد من که هر سال تمام می شد تقویمش را باهاش پرت می کردم تو همون سال و می رفتم برای سال بعد.”
یکی از تقویم ها را باز کردم وشروع کردم به خوندن: “دوشنبه ۲۹ آذر اینجا نوشتم روزی که ماشین خراب شد و آن را بکسل کردیم. من که یادم نیست آن روز را.”
مامان مهری گفت : “فکر کنم همون روزی بود که رفتیم برف بازی طرفهای فریدونشهر و بعد ماشینمون خراب شد و اون آقای کامیوندار ایستاد و ماشین را بکسل کرد بعد هم شب را خونه ی ما خوابید.”
زهره گفت:” آره من هم یادم اومد خوابید تو اتاق مریم و مریم اومد پیش ما چقدر فردای اون روز پدر بزرگ به ما دعوا کرد که روی چه اعتمادی مرد غریبه را راه دادیم توی خونه مون!یادش بخیر اصلا نتونستیم برف بازی کنیم . ولی چقدر آن سالها برف می آمد.”
تقویم دیگه ای برداشتم و باز کردم توی یکی از صفحاتش نوشته بودم:” در پارک همه با هم ساندویچ خوردیم!”
کدام پارک؟ کدام همه؟ چقدر ساده نوشته بودم روزهام را. روزها مشخص بود ولی خاطراتم گم شده بودند.به زهره گفتم:” تو یادته کدوم ساندویچ را نوشتم؟”
زهره گفت :”نه ولی اون موقع ساندویچیِ محبوبمون اختیاری بود. وای که فقط کافی بود از درِ مغازه اش رد بشی اون وقت دنبال بویِ ساندویچ کشیده می شدی داخل مغازه. بوی سوسیس و بندری . با اون کاغذهایی که باید پله پله پاره شون می کردی تا بتونی ساندویچت را بخوری .و ته اون کاغذِ پیچ خورده همیشه چند تا دانه گوجه و خیار شور بود که بخوری. اصلا طعمِ عجیبی داشت. بعدها ساندویچ خیلی خوردم ولی هیچ وقت ساندویچ پشتِ در مغازه ی اختیاری نشد.”
گفتم:”اره منم همینطور. اون خیار شورهای ته کاغذ ها طعمشون خیلی فرق داشت.گاهی یه تکه کاغذ نم کشیده هم بهش چسبیده بود که دیگه اونم طعم خیار شور میداد. با یکی از اون نوشابه سیاههای پپسی که معرکه میشد. وای دلم از اون نوشابه ها خواست.یادتونه توی خونه یکی از اون جعبه های نوشابه پپسی داشتیم . یه مدت هر روز سر ناهار من می رفتم از زیر زمین سه تا از آنها می اوردم همه با هم می خوردیم.”
مامان گفت:” اره . هر موقع خالی می شد بابا علی می برد دم مغازه و دوباره یه صندوق پر کرده می گرفت.”
همه ی تقویم ها را از توی جعبه ی لیوان درآوردم و کنار گذاشتم. بعد نوبت رسید به جعبه ی فلزی . آن را به مامان نشون دادم و گفتم:” میدونی این چیه؟”
مامان مهری یه لبخند که نشون دهنده ی بیاد آوردن خاطراتش بود زد و گفت:” جا سیگاری آقاجون خدا بیامرزه. دو تا چیز بود که همیشه باهاش بود یکیش همین جا سیگاری بود و اون یکیش ساعت جیبیش بود .بدون این دوتا هیچ جا نمیرفت.”من در جا سیگاری را باز کردم و ساعت جیبی آقاجون را از توی اون کشیدم بیرون و گفتم:” این هم ساعت آقاجون . می خواهم بفروشمش و پولش را بزارم برای مخارج سفرم. ”
مامان گفت:” این ساعت خیلی قیمت داره پدرت میگفت ارثیه ی پدرش بوده که اون هم از پدرش بهش رسیده بوده. به نظرم نگهش دار حیفه خیلی عتیقه است ساعت اصل سوییس است.”
ساعت را کنار گذاشتم و از توی جا سیگاری یه دونه جا کلیدی بیرون آوردم. عکس سرِ بدون حجاب یه خانم روش بود گفتم:” یادمه یه روز نشستم عکس این را از روی جلد صابون چیدم و با زور کردمش داخل این جاکلیدی . اون زمان با این جاکلیدی و عکس روش چقدر حس روی مد بودن بهم دست می داد.” بعد نوبت یک انگشتر شد. زیر ان یک باطری کوچک ساعت میخورد که با تابیدن روی انگشتر نور میداد. البته حالا مدتها بود که نور نمیداد. چقدر برای جمع کردن این مجموعه تلاش کرده بودم . برای بعضی گریه کرده بودم بعضی را عیدی گرفته بودم و بعضی هدیه ی رفته ها بود. تقویم هایی که روزهای عمرم را در آنها بایگانی کرده بودم و حالا چیز زیادی از آن روزها به یاد نداشتم . تقویم ها را در یک دست گرفتم کل روز های زندگیم نیم کیلو هم نمی شد. سبک و بی وزن.ورق میزدم و مرور میکردم. و اینطوری ده سال از عمرم مرور شد. آن ها را زمین گذاشتم. به مامان گفتم:” اقاجون چرا سیگار میکشید؟”
مامان گفت:” نمی دونم ولی زیاد میکشید.مخصوصا وقتی تنها می شد. توی باغ هم زیاد می کشید. مدتها مینشست خیره به شعله ی آتش توی باغ میشد و فقط سیگار می کشید.آخرش هم بیماری قلبی گرفت و مرد.”
پاشدم و رفتم توی اشپزخانه. یه فندک برداشتم و اومدم توی ایوان. تقویم ها را برداشتم. رفتم همه شون را گذاشت توی باغچه ی روبرو . اون قسمتی که گل نکاشته بودم. همه ی روزهای عمرم را آتش زم. و نشستم و به شعله ی ابی روزهای گذشته ام نگاه کردم . نگاه کردن به آتش آرامم میکرد. خاطره هام را سوزاندم . تصویر دختر بچه ای را که با صورت استخوانی و چشم و ابروی مشکی ساندویچی توی دستش بود و در بین شعله ی آبی میدوید و فریاد می زد کمک . و پیرمردی که با جعبه ی فلزی سیگار آن طرف تر تکیه به دیوار داده بود و سیگار میکشید. ساندو یچ دختر بچه از دستش افتاد وپیرمرد اخرین پک سیگار را محکم زد و دودش را فرستاد توی آتش و رفت سمت دختر بچه او را بغل کرد . صورت دختر بچه تغییر کرد. با صدای زهره برگشتم به طرفش. زهره گفت:” داری خودکشی میکنی؟”
گفتم:” دارم یه آدم دیگه میشم . می خواهم سعی کنم وقتی شما ها می خوابید بیدار بشم و با بیدار شدنتون بخوابم. باید فراموش کنم که روز اول سال نو روز اول فروردین بود یا اول ژانویه؟من دیگه با فروردین و مهر کاری ندارم از الان با مارس و سپتامبر کار میکنم.این تقویم ها فقط یادم می اورد کی بودم . باید فراموش کنم که کی بودم.”
زهره گفت:”ولی به نظرم تو هنوز وقت داری برای زندگی کردن با لیلا . هنوز موقع خودکشی نرسیده چرا داری زودتر خودت را میکشی ؟ تو هنوز میتونی کنار باغچه ات بشینی و نان داغ و ریحون تازه بخوری. هنوز روی این موزاییک خاک نگرفته پس تو هنوز توی این خونه ای .کوچه و خیابان ها برات آشناست.داری با زبون مادری ات صحبت می کنی و حرفهات را همه می فهمند وتو هنوز داری دست توی این خاک میکنی.هنوز می تونی با همون گواهینامه که دو سال قبل گرفتی رانندگی کنی . به کارت بانکی جدید نیاز نداری شناسنامه ات را هنوز میتونی به عنوان کارت شناسایی استفاده کنی . روز و شبت هنوز مثل روز و شب ماست و جاشون عوض نشده. هنوز خیلی مونده تا بفهمی که مردی. صبرکن خواهر جان. هنوز نمی فهمی!”
گفتم:” من همین الان هم توی برزخم . یه مرزی بین شماها و آینده ام. زهره من وقتی رفتم دیگه حتی به آینه هم نمی تونم خیره بشم ! چون اون هم داره من را سرزنش میکنه . چون آینه چشمهای مامان را به رخ من میکشه ومن نگران میشم که مبادا مامان دوباره صبح که از خواب بیدار شده به جای راه رفتن روی دوتا پاش مجبور شده روی چهار دست و پا راه بره چون سرگیجه گرفته. شب های یلدا که شما با همه ی خانواده دور هم جمع شدید و نشستید انارهای باغ بابا علی را می خورید من یه گوشه ای تنها نشستم و دارم با فکر اینکه شماها دارید می خندید ، شاد میشم . اول زمستون شما عید منه ! من اونجا سرگردون دنبال کوچه باغ میگردم و نمی تونم زیاد از خونه ام دور بشم چون خیابانهای شهر را نمیشناسم چون ۲۵ سال از زندگیم را با یه کوچه و خیابان دیگه اُخت گرفته بودم . زهره من دارم فکر میکنم دیگه حتی جنازه ی من هم از این خاک سهمی نداره. میفهمی !توی اون گورستان خانوادگی که شماها همگی دور هم جمع میشید من فرسنگها راه دورتر از شما یه گوشه ای تنها مانده ام .”
دستهام را کردم زیر خاک . یه گودال عمیق کندم و آهی عمیق کشیدم. این باغچه و خاک نقطه ی آرامشم بود. می خواستم غصه هامو دفن کنم . عمیق تر کندم . دستهام تا بالاتر از مچ زیر خاک کردم و آنوقت چشمهامو بستم . خوابیدن زیر این خاک چه آرامشی داشت . یه بار حسش کردم .”وقتی بچه بودم وتوی باغ بودیم . من و زهره رفتیم کنار گودالی که بابا کنده بود برای درختهاش من رفتم داخل گودال زهره بیل بابا را برداشت و شروع کرد به ریختن خاک روی من . چه آرامشی داشت خوابیدن زیر این خاک وقتی مطمین بودی یکی از عزیزانت درست بالای سرت ایستاده و بقیه شون چند متر آن طرف ترند. که وقتی صداشون میکنی یکی هست جواب بده . مثل وقتی که سرم را می ذاشتم روی زانوی مامان و دست تو موهام میکشید تا خوابم ببره. الان هم یکی داشت من را نوازش میکرد . یه حالت بی حسی داشتم.داشتم به خواب میرفتم ولی سردم شد. دستم را از زیر خاک آوردم بیرون و به زهره گفتم من را بکش بیرون . دستهای زهره گرم بود. با دوتا دستش من را گرفت و کشید بالا.” دستم را عمیق تر در خاک کردم و عمیق تر نوازش شدم. هر چی بیشتر فرو می رفتم بی وزن ترمی شدم داشتم تمام بارِ منفی ام را در اعماق خاک می ریختم و خنک میشدم. دستهام را بالاآوردم و بعد حس کردم ” چقدر سبک شده ام.”
رو به زهره کردم و گفتم :”انتخاب من درسته هر چند دیر هم شده . این راهی است که برای همه مون مونده . زهره چاره ای نداشتم.اینجا آینده ای ندارم!”
مریم از راه رسید و وارد بحث ما شد:”لیلا باهات موافقم . باور کن بهترین کار را کردی. تا چند سال دیگه اینجا هوا هم برای نفس کشیدن نداریم. آبی برای خوردن نسل بعد از ما نمونده اینجا متروکه میشه . ما همه مجبوریم بریم یه جای جدید. به هر حال این سختی ها را یه نسل از ما باید تحمل کنه تا نسل بعدمون راحت زندگی کنند . اگه آقاجون مهاجرت کرده بود الان همه ی ما در راحتی و آسایش زندگی می کردیم. یکی مون باید داوطلب بشه این سختی را تحمل کنه. من قول می دم بهت ملحق بشم. تو الان شبیه ققنوس شدی که خودش می سوزه ولی از خاکسترش یه ققنوس کوچولو و خوشبخت متولد میشه.”
بابا علی از راه رسید. ما هر سه سلام کردیم و بابا جواب داد و بعد لبخند همیشگی را زد. همان موقع بود که سبیلش روی صورتش باز شد و چشمهاش ، مثل شکاف باریکی روی صورتش ادامه پیدا کرد ، سر تکان داد و خسته به سمت ایوان رفت. چقدر سبیل قیافه ی پدرم را مردانه تر کرده بود.
موقع شب همه ی خانواده جمع بودند . بابا علی گفت:” باغ را گذاشتم برای فروش. امروز یه نفر را بردم قیمت کرد و به چند تا از املاکی ها سپردم با پورسانت خوب برام مشتری پیدا کنند.”
مامان مهری گفت:” نمی شد از جایی دیگه جور کنیم؟ مثلا وام یا قرض ؟” من به دستهای بابا علی خیره شدم. بعد از فوت آقاجون بابا علی هر موقع دلش میگرفت یا بیکار میشد می رفت گوشه ی این قطعه از زمین. انگار مونسش شده بود . به جز این ،باغ ، تفریحگاه خانوادگی وقت و بی وقت ما و مهمونیهامون هم بود. جمعه ها ، روزهای تعطیل و از همه باحال تر سیزده به درها محفل مون بود.
من با ابروهای در هم گفتم:” بابا برای چی می خواهی باغ را بفروشی؟فکر می کردم این باغ آخرین چیزی باشه که می فروشی؟”
بابا علی گفت:” دلم می خواست توی این باغ براتون جشن عروسی بگیرم ولی حالا که می خواهی بری خرج داری. فعلا به پولش بیشتر نیاز داریم . ”
گفتم:” کاش میشد از یه نفر قرض بگیرید .”
بابا علی:” این همه پول را کی به ما قرض یا وام میده بعد هم اینکه دلم میخواد تا زنده ام خوشبختی شماها را ببینم . پول فروش این باغ کاری است که من می تونم در جهت پیشرفت شما و به حقیقت پیوستن آرزوی خودم انجام بدم. دلم میخواد پیشرفت کنید و برای خودتون کسی باشید. یه کاره ای بشید و روی پاهای خودتون بایستید من و مادرت هم اینطوری خوشحال تریم.”
مامان مهری گفت:”سرگرمی خودت چی علی؟”
بابا گفت:”دیگه کم کم دارم به زمان بازنشستگی ام نزدیک می شم. کار کردن تو باغ به این بزرگی برای من سخته. از اون گذشته آب خریدن برای باغ دیگه کم کم داره برام خیلی خرج برمیداره. اگر امسال نفروشم سال دیگه درختهای بیشتری خشک می شند و مجبورم با قیمت کمتر بفروشم. ”
مریم گفت:” در عوض هر جمعه مجبور نیستیم بریم باغ دیگه برامون تکراری شده بود .”
نگاهی به همه انداختم . زهره چشمهاش خیره شده بود به باغچه و اما فکرش خیلی از اینجا دورتر بود. حتما داشت به بیکاری های بابا فکر می کرد که بعد از این باید کجا بره؟ مامان مهری ناراحت بود. دو تا غم بزرگ توی چشمهاش بود. بابا علی هم همزمان داشت دو تا از دل بستگی هاش را از دست می داد آخه باغ هم شده بود مثل بچه اش! و شاید نزدیکتر از بچه دلم برای بابا علی می سوخت. انتخابهای سختی کرده بود همه اش هم برای اینکه از ما یهک آدم مهم و به درد بخور بسازه.چه غصه ها که زیر خاک های این باغ پنهان کرده بود و بعد دو تا بیل خاک ریخته بود روش . آنوقت پاییز سال بعد وقتی زمین ها را زیر و رو میکرد دوباره اون غصه ها را از زیر خاک می آورد بیرون و می پاشید روی خاکهای باغ . بعد از باغ پدری ، این خونه و یه ماشین تنها دارایی بابا میشد. مریم داشت به جاهای جدید برای جمعه ها فکر می کرد و یه دفعه گفت:” از این به بعد جمعه ها می تو نیم بریم پارک یا بریم کوهنوردی.”
من گفتم:” بابا شما بدون اون باغ خیلی اذیت میشید . نفروش یه فکری دیگه میکنم. ”
بابا علی گفت:” دخترم من این باغ را برای آینده ی شما سه نفر گذاشته بودم .منتها آینده ای که من تصور میکردم با اونی که پیش اومد خیلی فرق کرد ولی این دلیل نمیشه که تصمیم من عوض بشه . برای زهره و مریم هم خدا بزرگه یه فکری می کنم. ”
توی نگاه بابا آقاجون زنده شده بود. نگاهش پر از غم بود . چشمهاش انگار داشتند بسته می شدند. به نظرم بابا رفته بود توی کوچه باغهای قدیم. وسط انبوه شاخه ها . پسر بچه شده بود و همراه آقاجون داشت آبیاری می کرد.شنیدم که آقاجون داشت فریاد می زد:”آهای علی بدو بگو ابراهیم آب را ببنده الانه که برسه زیر دیوارها.”حالا چند سالی بود که در گیر خشکسالی شده بودیم . روزهایی از پاییز و زمستون آسمان خاکستری تیره می شد طوری که اگه وسط روز از خواب پا می شدی و به ساعت نگاه نمیکردی نمی فهمیدی کدام وقت شبانه روز هستی ،اما نمی بارید. باریدن هم دل میخواست. آسمان ما دل و دماغ باریدن نداشت. پرنده ها منتظر باران بودند ولی انتظارشان بی فایده بود. درختها چشم امید از آسمان گرفته بودند و به جویی های خالی آب التماس می کردند. درختان باغ که میوه داشتند را باباعلی هر ۱۴ روز یکبار آبیاری قطره ای میکرد. بعد از اون همه چشم انتظاری پیچ آب را باز میکرد و قطره قطره در دهان بازشده ی خاک اب می چکاند.روزگاری آقاجون هر چقدر آب جلوی جوی میریخت جلودار آب نبود. بابا علی دو ماه یکبار آب می خرید و در استخر می ریخت و بعد برای درختهاش آب را سهمیه بندی می کرد.
یه نگاه به زهره انداختم توی چشمهای او تصویر سیزده به در های هر سالمون و بازی وسطی بیرون باغ را واضح دیدم زهره عاشق سیزده بدرهای دورهمی توی باغ بود. این را هر سال می گفت.
بابا علی گفت:” دیگه پول آب خریدن ندارم . دلِ رها کردن درختها را ندارم که خشک بشند. چند وقته دارم فکر میکنم بفروشمش به یه نفر دیگه که بتونه از پسِ مخارج باغ بربیاد. اگه همین طوری پیش بره تا چند سال دیگه آب برای خوردن هم نداریم چه برسه برای درختهای بی چاره. انشالله چند وقت دیگه جور می کنم یه باغ کوچک که بتونم از پسش بر بیام می خرم.”
آقاجون با اون صورت استخوانی و لاغرش و ریشهای بلند سفیدش توی چشمهای بابا ظاهر شد. بوی نفت می داد. حتما وقتی داشته چراغ مرکبی را پر از نفت میکرده دستهاش نفتی شده بود. آقاجون چراغ را روشن کرد و بعد گرفت بالا و یکی یکی همه مون را زیر نورش نگاه کرد و لبخند زد و بعد هم دوتا فوت حسابی به چراغ کرد و رفت.
من داشتم به رفتن فکر می کردم . به اینکه دلم میخواهد در این سفر یه چیز بعنوان میراث خانوادگی همراهم باشه. رو به بابا کردم و گفتم”بابا میدونم فکر میکنید خودخواهم ولی میخوام ازتون خواهش کنم که اجازه بدید چراغ آقاجون را با خودم ببرم . وقتی نگاهش می کنم همه ی شما را در آن می بینم. می خوام تو دلتنگی هام کنارم باشه.”
بابا علی با مهربونی گفت:” باید از زهره اجازه بگیری چون آقاجون این را بخشید به شما دو نفر.”
نگاهی به زهره کردم .زهره گفت:” من هم خیلی دوستش دارم برای من هم پر از گذشته است ولی من اینجا چیزهای دیگه ای دارم که باهاشون یادم نره کی بودم و چه جوری این شدم. میتونی بعنوان امانت با خودت ببریش.”
این همه مهربونی فقط در یک خانواده اتفاق می افتاد.بارش روی دوشم سنگینی میکرد. نمی دانستم چطور میشه جبران کرد. هیچ جای دنیا این همه مهربونی بدون چشم طمع ممکن نبود. آهسته به زهره گفتم:” ممنونم ازت آبجی مهربونم.”
شرمنده از این همه لطف و دودل از این دل کندن و رفتن شده بودم. احساس میکردم خودخواه شدم . کاش روزهای آخر این همه مهربان نبودند تا من عذاب وجدان کمتری را در خودم حل میکردم.
از جا بلند شدم و رفتم تو اتاقم . نشستم پشت میز کامپیوتر . و سیستم را روشن کردم یه مکالمه ی آلمانی باز کردم و سرگرم گوش کردن به آن بودم که زهره به اتاق اومد. وقتی کنار پنجره ایستاده بود و به چراغ خیره شده بود، متوجهش شدم. مکالمه را متوقف کردم . به زهره گفتم:”زهره یه خواهش دیگه ازت دارم. دوستت مینا بود که گفتی توی خونه شون یه گلخانه ی خوشگل داره و یه عالمه گلهای چور واجور!”
زهره نشست لبه تختش و گفت:” اره. مینا عاشق گل و گیاهه یه جورایی شبیه خودته”
گفتم:”دلم میخاد وقتی دارم میرم یه چندتا قلمه ی گل هم با خودم ببرم تا میام اونجا جاگیر بشم برا پر کردن دلتنگی هام میخوام سرگرم رسیدگی به آنها بشم. به مینا میگی چند تا از گلهایی که مخصوص آب و هوای نسبتا سرد اونجا باشه برام بیاره؟”
زهره گفت:” باشه حتما”
گفتم:” ببین تاکید کن که قلمه می خوام خیلی هم شکننده نباشند توی گلدان هم نزاره که بتونم همراه خودم ببرم.”
زهره :”می دونم چی میخواهی. برای قبل از رفتنت جور میکنم نگران نباش.” و بعد ادامه داد :”امشب یادم افتاد به روزهای آخرننه جان . دلم برای ننه جان تنگ شده! انگار دوتا دست داره طرف راست سینه ام را فشار میده . هی یه چیزی داره دلم را می پیچونه. ”
گفتم:” چقدر همه دست به دامن عزراییل شده بودیم . بعضی وقتها آرزوی مرگ برای عزیزانمان خیلی سخته ولی آخرین چاره ست. پیرزن از وقتی پاهاش فلج شد و نتونست راه بره هر کی میرفت عیادتش ازش میخواست برای مرگش دعا کنه. چقدر یکماه آخر درد کشید. چه زندگی بدی داشت ننه جان. چند سال آخر عمرش هم که دیگه علناً نشسته بود و چشم به دیوار ، روزهاش را می شمرد تا تموم بشه . ”
زهره گفت:” هر وقت میخواستم به زور پاهاش را ماساژ بدم جمعشون میکرد عادت به لمس شدن نداشت . سالها بود به لمس نشدن عادت کرده بود. حتی وقتی آقاجون هم زنده بود کمتر به ننه جان میرسید. چقدر پاهاش لاغر و کبود بود . همش می ترسیدم اگر محکم ماساژ بدم استخونهاش بشکنه. ”
گفتم:”یه روز عصر که من و مامان پرستاره ننه جان بودیم مریم زنگ زد و گفت یادش رفته کلید در خانه را ببره و الان مونده پشت در. مامان به من گفت برو در خونه ی همسایه و بهش بگو بیاد اگه میتونه دو ساعتی مواظب این پیرزن باشه تا ما زودتر بریم و برسیم به مریم.”
من رفتم در خونه ی همسایه اش در زدم و بعد از احوال پرسی و معرفی خودم گفتم :”مامانم میگه میتونید تا اومدن عمو یک ساعت مواظب ننه جانم باشید؟” میدونی چی گفت؟ پرسید :”پس بقیه ی بچه هاش کجاند؟”
راست میگفت . اگر پدر و مادر ما پیر بشند و نیازمند بچه هاشون باشند ، من اون موقع کجام؟ کی پرستار پدر و مادر من می شه؟”
زهره گفت:” امیدوارم من بتونم تا آخرین لحظه بهشون خدمت کنم. مثل همون کاری که بابا با ننه جان کرد.”
چهار ماه بعد
من کنار باغچه نشسته بودم که زهره وارد حیاط شد. با دوتا کیسه و یه جعبه در دست. سلام کرد و من هم جواب دادم. جعبه و پلاستیک را کنار من لب باغچه گذاشت و گفت:” این هم اون گلهایی که خواسته بودی.” و بعد رفت به سمت ایوان.در کیسه را باز کردم چند تا ساقه ی گل که یکیشون فردوس بود . شمعدانی ، یه برگ گل سانسوریا و سه تا هم فیتوس آورده بود که خیلی گلهای سخت جونی بودند .
داشتم گلها را میدیدم که مریم وارد حیاط شد. اومد کنار ما و گفت:” چند وقته خانم آقای ثابت را میبینم که عصرها میاد تو کوچه. دختر بچه اش هم هست. خیلی عجیبه ! تا قبل از این هیچ وقت توی کوچه نمی آمد.” من گفتم”: آره من هم چند باری دیدمش فکر کنم بچه اش توی خونه بهونه میگیره مجبوره دنبالش بیاد توی کوچه تا او دوچرخه سواری کنه . چه دختر بامزه ای هم داره.”
زهره گفت: آره من هم خیلی دوستش دارم. هر موقع من را میبینه بهم سلام میکنه.”
مریم متوجه گلها شد و خم شد به سمت آنها و گفت:”وای اینها را هم قرار با خودت ببری؟”
من به نشانه تایید سرم را تکان دادم و بعد زهره گفت:” به مینا گفتم گل ها را برای تو میخوام اول گلها را چید. وقتی فهمید داری میری آلمان هیجان زده شد و گفت:” به لیلا بگو برای گلهات باغبون نمی خواهی؟” نگران گل هاش بود و یه کیسه خاک هم داد و گفت برای این گلها این خاک مناسبه. تاکید کرد که اول کار باید حتما توی این خاک کاشته بشند تا بتونند رشد کنند و بزرگ بشوند. ”
و به کیسه خاک اشاره کرد. و ادامه داد:” یه جایی بزارشون که یادت باشه موقع رفتن اون را هم ببری وگرنه گلهات خشک میشند.”
من گفتم:” ازش از طرف من تشکر کن و بگو خیالت راحت من خودم باغبونم نگران گلهات نباش.”
زهره گفت:” راستی در مو رد چراغ مرکبی ، یادت باشه نفتهاش را خالی کنی که وسایلت نفتی نشند. اما اونجا که رفتی نفتی نداری که باهاش چراغ را روشن کنی . این چراغ فقط توی این مملکت نور می ده . اونجا که رفت کاربردی نداره. وقتی برش گردونی دوباره نور میده. اما اگه تونستی روشنش کنی ،بزارش یه جایی که نورش را همه بتونند ببینند و از طرف من به بقیه بگو من چراغ خونه ی خودمون را آوردم براتون تا آسمانتون روشن تر بشه. بگو آسمون خونمون داره کم کم بی چراغ میشه از بس که همه دنبالشون چراغهای یادگار آقاجون هاشون را بردند بیرون تا گذشته شون را تو دیدن لحظه ای یک چراغ زنده کنند. گل ها را هم بزار همه ببیند که ما چه گل هایی داشتیم از بس گلهای باغچه هامون را از بهترین قلمه هاش چیدند و بردند تو باغچه های مملکت دیگه کاشتند ، دیگه خاکمون داره خشک می شه . به آدمهای آنجا بگو این گلها فقط زیبایی نداشتند .جز اون هوای خانه هامون را هم تمیز میکردند. الان اونجا اکسیژنِ هوا کم شده . بگو خوش به حالتون که می تونید خوب نفس بکشید. این گلها بهترین گلهای گلخونه ی مینا بودند شاید اگه بقیه شون هم زبون داشتند و می فهمیدند که این قلمه ها کجا قراره برند ،آنها هم آرزو می کردند ای کاش بیشتر تلاش می کردند تا بهترین می شدند و به جای این قلمه ها از آن گلخانه می رفتند. شاید هم روزی برسه که گلخانه ی مینا خشک بشه و آن وقت مجبور بشه بیاد از تو قلمه ی گل بگیره برای گلخونه اش . باید قول بدی که آن روز تو هم از بهترین ساقه های گلت بهش قلمه بدی.”
گفتم:”بهترین ها را بخشیدن کار سختیه ولی اگر بفهمم که به جای بهتری می رند از دل و جون می بخشمشون تا برند و رشد کنند. ”
بعد نگاهی به کیسه ی خاک کردم .دستی به آن کیسه زدم و گفتم:”بجز اینکه گل هام را توی این خاک
می کارم ، هر وقت که دل تنگ بشم یکم آب روش می پاشم و بو می کنم. آن وقت برمی گردم توی این خونه . وسط صبحونه ی نان و پنیر و ریحون شما. روبروی مامان و بابا میشینم و خوب بهشون نگاه میکنم. مواظب مامان میشم تا سرش گیج نره. دلم می خواست بودم تا وقتهایی که مامان به خاطر سرگیجه هاش چهار دست و پا میشه و نمیتونه راه بره من میشدم پرستارش تا غریبه ها نخواند پرستار مادر من بشند. این خاک نقطه ی اتصال ماست. باهاش به شما وصل می شم. اگه خواب بودید ساکت بالا سرتون میشینم و خیره خیره نگاهتون میکنم. اون موقع حتما دیگه بابا بیلش را هم فروخته. بیل بدونِ باغ به چه دردی میخوره ؟ بابا حتما تو رختخواب هم داره لبخند می زنه. و حتما هم داره خواب درختهای باغش را میبینه که همشون سیراب شدند و دارند بزرگ می شند. مامان هم تو خواب لبخند میزنه چون بوی من را حس کرده یا شاید داره خواب عروسی من و پسر خاله ام، رامین، را می بینه که چند سال قبل خاله حرفش را زده بود.”
نگاهم را به چشمان مریم و بعد زهره انداختم و ادامه دادم:”همه مون یه روزی برمی گردیم و من سوار دوچرخه ام میشم. دوباره پاهام را برمی دارم و می زنم به کوچه باغهای شهر، که عاشقشون هستم. همینطوری میرم و میرم .همه جا برام تازه های آشنا هستند. درختهایی که همشون زیر خاکشون غصه ی باغبون هاشون خاک شده و با وجود همه ی این غصه ها سالی یه بار بهار شکوفه میدند . غصه ها را زیر پا میزارند و گل میکنند. با دو چرخه می رم و می رسم به باغمون که حالا دیگه سالهاست از دست بابا خارج شده و می بینم که بدون بابا هم باغ به گل نشسته و پراز گل شده است . یه روزی میام چراغ مرکبی را برمی گردونم به خونمون پر از نفتش میکنم و آسمون خونمون را روشن می کنم. شب و روز میزارم روشن بمونه تا جبران همه ی این سالهای خاموش را بکنه.قلمه های گل را برمی گردونم به گلخونه ی مینا با یک عالمه قلمه ی جدیدتر. دیگه میام توی تیم خودم بازی می کنم و دیگه نخودی نمی شم و چه برنده و چه بازنده ،کنار هم هستیم. دیگه تنها نیستم. آنوقت یک عالمه خاک هست که می تونم گلهای مینا را توش بکاریم و همه جا را سبز کنیم. زهره تا دارم برمی گردم تو پرستار مامان باش . من بر میگردم و با همونی که مامان و بابا دوست دارند ازدواج میکنم. بچه هام را هر روز میارم تا ببینند و سرگرم آنها بشند و توی آنها جوانی های خودشون را ببیند همون موقعی که من بچه بودم و بابا یه باغ بزرگ داشت و مامان سرگیجه نداشت.”
زهره گفت:” داری وصیت می کنی؟کی برمی گردی؟ وقتی همه چیز آماده شد؟من بشم نگهبان خونه ی تو و برات بسازمش تا تو بتونی برگردی. سهم تو را هم من بسازم؟ پس جوانیِ من چی میشه؟ اگه رفتی و من خراب ترش کردم و نتونستم آبادتر کنم چی ؟ باز هم برمی گردی تا آبادش کنی؟ آنوقت چه حسی داری ؟ ته دلت خوش حال نمیشی که پیش بینیت درست در اومد و خوب شد نموندم؟ فکر کنم حتی عذاب وجدان هم نگیری برای نموندنت. مگه نه ؟ تو یه برنده ی تنهایی ! ”
گفتم:” چرا از ویرانی اینجا خوشحال بشم؟اگه آباد بشه می تونم برگردم کنار خانواده ام!”
زهره:”روت میشه برگردی؟ خرابه تحویل بدی و برگردی سرِ یه سازه ی آماده ! ما الان به تو احتیاج داشتیم . الان همدل و همدرد می خواستیم که با هم بسازیم.هر لحظه ممکنه مادرت سرش گیج بره و به زمین بخوره. اگه خودم تونستم این خونه را بسازم دیگه نیازی به اومدن تو ندارم. اینجا اگه آباد هم بشه تو دیگه برنمی گردی فقط خیالت از بابتِ ماها راحتتر میشه و با خیال راحت همون جا ادامه میدی . ته دلت حتی آرزو نمی کنی که کاش جای من بودی که فقط ساختم و ساختم چون به ازای هر آجری که گذاشتم یکی از موهای مشکی ام را سفید کردم و با اینکه کوچکتر از تو بودم شکسته تر از شدم . من تنهایی بسازم ؟ وقتی ساخته بشه دیگه برای من عمری نمی مونه که لذت ببرم . من ،اونی هستم که موندم تا برای تو بسازه . نه برای خودش که برای بعد از خودش . ولی تو اونی هستی که رفت تا تنها برای خودش بسازه و شاید اگر میموندی بار مسیولیت من نصفه میشد و چروکهای روی صورتم را باهات شریک می شدم. ”
زهره به چشمهام نگاه کرد و گفت:” لیلا بزار منم حرفهای دلم را بزنم . چطور از یادت ببرم وقتی نگاهم به حیاط می افته و جایِ همیشه گی ات را ،خالی و خاک گرفته می بینم. ۲۵ سال کنار هم بودیم. بعد از تو بی کار بودنم بیشتر به چشم همه میاد . تو که بری بیشتر حس می کنم نمیشه ساخت. تو که بری این خونه نا امید میشه و خیلی همت بالا می خاد تا من را به خودم بیاره تا پاشم و بسازم.”
دوتا دستم را روی چشمهام گذاشتم و تا بالای ابروهام کشیدم و گفتم:” برای من هم راحت نیست .من دارم میرم که جای تو باز تر بشه. اتاق دیگه فقط برای خودت می شه.من همه چیزم را میبخشم به تو و مریم. ”
زهره گفت:” خونه وقتی تنگی اش حس می شه که توش زندگی باشه. لیلا تو داری فرار میکنی . کسی که فرار می کنه نمی تونه از بخشش حرف بزنه چون هر لحظه ممکنه برگرده و ادعای مالکیت بکنه. چطور می گی بخشیدم؟ مریم که همکلام من نیست . مدرسه داره . من تنهام تو فقط تنهاییِ را به من بخشیدی. من ۲۵ سال اتاقم را با تو شریک شدم وقتی کنکور داشتی اون را بهت بخشیدم و خودم را آواره ی اتاق مریم کردم تو ۲۵ سال ، امکانات این خونه را با ما شریک شدی . هم خونه بودیم ولی در واقع مسافرِ این خونه بودی . مسافری که مثل یکی از اعضای خونه بهش رفاه دادیم . تا همون حدی که می تونستیم . روی کمک هیچ مسافری نمیشه حساب کرد درست وقتی که بهت نیاز داشتیم زنگِ سفر کردنت به صدا در اومد و تو ،همه ی نون و نمک را زیر پا گذاشتی و رفتی . اگه میدونستم مسافری هیچ وقت بهت دل نمی بستم .”
گفتم:” تو نباید من را به خاطر اینکه ناچار به رفتن هستم سرزنش کنی. ما خواهر بودیم و می تونستیم همسفر بشیم.”
زهره:” نه توی این شرایط . الان وقت سفر نبود. تو که عقلِ کلِ این خونه بودی باید می فهمیدی . من بیشتر از اون خارجی حق داشتم که ازت استفاده کنم . ”
مریم که تا این لحظه فقط گوش می داد به من نگاه کرد و گفت:”لیلا به بچه ققنوس هایی فکر کن که بعد از تو قراره خوشبخت بشند. زنجیر این خانواده تو این خاک باید از یه جایی قطع بشه و در جای دیگه ادامه داشته باشه. شاید ما همه مجبور شدیم به تو ملحق بشیم . پس خوب زندگیت را بساز .”
گفتم:”اون اوایل که بابا علی اون پیکان را خریده بود یادته! مامان هر وقت می خواست بشینه توی ماشین سرگیجه و تهوع میگرفت . بعد یه قرص بود به اسم قرص ماشین ! بابا براش از داروخانه میگرفت و مامان وقتی میخورد خوب میشد. سالهاست که یادم نمیاد دیگه مامان وقتی می شینه توی ماشین اون حالتها بهش دست بده. دیگه عادت کرده. کاش حالا که انقدر مهاجرت زیاد شده یه نفر پیدا بشه یه قرص بسازه که وقتی میرفتی دیگه اون حالتهای دلتنگی بهت دست نده و بعد کم کم خودمون عادت می کردیم که دلتنگ نشیم حتی بدون خوردن قرص . ما همه مون به این قرص نیاز داریم.”
مریم گفت:” فکر خوبیه ! باید این قرص ساخته بشه مخصوصا الان برای جامعه خیلی نیازه. البته اگه طبق مثال ماشین تو باشه کم کم انقدر زیاد می شه که هممون عادت می کنیم. نیازی به قرص نیست.”
در این بحث هیچ کدام از ما نتونست نظر یکی دیگه را عوض کنه.
بابا علی شب به خانه آمد . مامان مهری با سینی چایی وارد ایوان شد . همه خانواده جمع بودیم .
بابا علی از من پرسید:” لیلا جان کی وقت داری تا مهمونی خداحافظی بگیریم؟ برای کی هماهنگ کنیم؟”
من گفتم:” جمعه ی همین هفته خوبه چون ده روز دیگه پرواز دارم و اون ده روز را نیاز دارم برای کارهای دیگه ام.”
بابا چایش را برداشت و به مامان مهری گفت:” مهری شما برای این هفته مشکلی نداری؟”
مامان مهری با گفتن “نه” رضایت خودش را اعلام کرد.
بعد بابا از مامان پرسید:”چی خیال داری بپزی؟”
مامان گفت:” به نظرم قورمه سبزی درست می کنم. تو فقط میوه را بخر بقیه کارهاش با من”
بابا گفت:” پس مهمونها را هم خودت دعوت کن. ” و لیوان چایی اش را برداشت تا بخورد .
من هم لیوان چایی ام را برداشتم و شروع کردم به خوردن . یه تلخی کمی داشت که وقتی با قند همراه میشد تناقض تلخ و شیرین جالبی بهت میداد. بلافاصله بعد از تلخی ،شیرینی و دوباره تلخی و دوباره شیرینی ! مسابقه ای که برنده نداشت. اول تلخی میزد جلو و همون لحظه می دیدی شیرینی داره میرسه خط پایان.و بعد مثل وقتی که یه درخت را تکون میدی و همه ی میوه هاش می ریزه روی زمین ، تمام خستگی های روزت را میتکونی . یه نوشیدنی گرم که حتی وسط گرمای تابستان من طالبش بودم. و هر چقدر تلخ تر بودانگار تکان بیشتری به خستگی های تنت می داد. مزه ی شمال را میداد. طعم جنگل و کباب مرغ های باباعلی را از همین چایی می شد چشید. به یاد اون دوتا تکه چوبی که بابا علی داده بود از اینجا براش تراشیده بودند تا باهاش توی جنگل برای مریم نعنی ببنده، افتادم .بابا علی طناب چهار لا را می بست به دو طرف درخت و مامان مهری یه پتوی دولا را تاب میداد دور اون و بعد دوتا چوب ها را جاگیر می کرد دو طرف آن و مریم را جا میدادند توی آن نعنی. من و زهره هم می رفتیم در آب رودخانه و بچه ماهی ها را با سبد می گرفتیم. بابا چایی میخورد و با همون لبخندی که انگار با سیبیلش پل می زد بین گوشهاش ، نگاهمون می کرد.
وقتی بابا علی خسته گی هاش را تکوند گفت:” راستی برای باغ هم مشتری اومده . امروز اومد باغ را دید حرفهاش را زدیم احتمالا شنبه قولنامه اش را بنویسیم. شاید این آخرین مهمونی باغ باشه.”
مامان مهری چشمهاش تنگ تر شد و ابروهاش رفت تو هم و گفت:”هرطور صلاح میدونی. انشالله که خیره.”
و بعد شروع کرد به گفتن اسم مهمونها. خاله اکرم،مامان بزرگ، دایی غلام، عمو ابراهیم و عمو حسین و عمه صدیق با بچه هاشون و همینطوری حساب کرد . حدودا سی نفر میشدند.
باید وسایلم را جمع و جور میکردم. اول سراغ کتاب خانه ام رفتم.فقط چندتا از کتابهای درسی را می تونستم همراهم ببرم بقیه کتابها را باید در سفرهای بعدی می بردمشون. کتابهای درسی ام را از بین بقیه ی کتابهام جدا کردم . شازده کوچولو را برداشتم. درش را باز کردم اولین صفحه کتاب نوشته بود:
“تو فقط با قلبت می تونی چیزی را به درستی ببینی؛ چیزی که واقعیه با چشم دیده نمی شه”
و پایین آن امضا از طرف زهره و تاریخ ۱فروردین ۱۳۸۷
این کتاب را گذاشتم کنار اون کتابهای درسی که قرار بود همراه خودم ببرمشون.بقیه ی هفته را همه با هم صرف تدارک مهمانی و دعوت کردن مهمونها کردیم. مامان مهری روز قبلش سبزی خورشت را سرخ کرده بود و امروز جمعه بود. مامان از صبح ساعت ۵ بیدار شده بود و مشغول غذا پختن بود. بوی قورمه سبزی همه ی محل را پر کرده بود. وسایل را به کمک هم توی ماشین چیدیم و من از بابااجازه گرفتم که با دوچرخه به باغ برم . باباعلی قبول کرد . فرصت خداحافظی با کوچه باغ و باغ. احساس میکردم نیاز به به پاک کن بزرگ دارم تا قسمت بزرگی از حافظه ام را پاک کنم.در گوشم هدفون نذاشتم. نیاز به گوش سپردن به آهنگ زنده ی شهرم را داشتم. آهنگ گنجشکهایی که نمیدونستم آنجا چه شکلی میشند. آهنگ ویراژ موتورسوارهایی که گه گاه یه متلک هم بهم می گفتند و از کنارم رد میشدند. همونهایی که با دوستشون دو نفره میرفتند خیابان گردی . کیفشون کوک کوک بود . دختر چاقی که داشت از عرض خیابان رد میشد توجه سرنشین عقب یه موتو سوار را به خودش جلب کرد و با لهجه ی خودمونی گفت:” گمبلیو گمبلیو مواظبش باش!” دلم برای این متلکهای خنده دار تنگ میشد . یادم افتاد به روزی که تنها کنار خیابان ایستاده بودم و منتظر تاکسی بودم. یکی از همین جوانهای موتور سوار از مقابلم رد شد و گفت :”کاشکی من ماشین داشتم.” با یاد آوری حرفش لبخندی روی لبهام نشست و در دلم براش آرزو کردم کاش به آرزوش برسه و ماشین دار بشه . همینطور داشتم به آرزوهای جوانهای شهرم فکر می کردم.چهره هایی که به احتمال دوباره دیندشون نزدیک صفر بود. آخرین دیدار با اون موتور سواری که نگران منتظر ماندن من برای تاکسی بود یا این موتور سواری که نگران زیر گرفتن اون دختر بود. حال دلشون خوش بود. صدای بوق بوق دنبال ماشین عروس خیالاتم را بهم زد و باز حماسه ی موتور سواران که دورتا دور ماشین عروس به آقاداماد تبریک میگفتند. یکیشون با همون لهجه آشنا گفت :” برا منم دعا کن من زن می خوام مامانم برام نمی گیره”. یکی دیگه شون برای عروس و داماد شروع کرد به آواز خوندن ” یار مبارک بادا ایشالا مبارک بادا”. فکر کردم چقدر برای همه ی اینها دلتنگ خواهم شد. برای این ماشین عروسهایی که به دنبالش کاروانی از ماشینها و موتورها روان میشدند و غریب و خودی در آن شادی شریک میشدند، و هر از گاه که فرصت پیدا می کردند اونهایی که دل خوش داشتند می ریختند جلوی ماشین و یه دل سیر از عزا در می آوردند و می رقصیدند و می رقصیدند. کارایی یه کلوپ شبانه تو فرنگ را داشت. غریب و خودی هم نداشت. هر کی اهلش بود بسم الله.کاروان عروسی با چند تا از اون ترقه های دست ساز از کنارم رد شد . چقدر مامان مهری میخواست من را توی یکی از این ماشین ها ببینه. با شنیدن صدای ترقه ها یکهو دلم برای چهار شنبه سوری ها تنگ شد. خودش مجموعه ای بود از تمام تشریفات یه عروسی البته بدون شام و با آتشبازی و فراگیری بیشتر. شبی که سرتا سر کوهستان را آتش ها و ترقه ها روشن می کرند . هر گوشه ای یه آتیش کوچولو روشن بود و خانواده ها دور هم گرم میشدند و خوشحال بودند. دلم برای چهارشنبه سوری های اباغمون هم تنگ می شد. به کوچه باغ نزدیک شدم. صدای آهنگ شهر آرام تر شده بود. حالا رسیده بودم به بوی چوب سوخته و کباب ! شنبه ها برای ما بوی دود میداد . از بس که هر جمعه دور آتش حلقه می زدیم ، شنبه ها بجز لباس ها تمام بدنمان بوی دود می داد. و یکشنبه ها بوی صابون رخت شویی را میداد که مادرم تمام لباسهایمان را با آن شسته بود. جمعه ها بوی کباب و قلیان می داد. بوها برایم آشناتر از چشم انداز اطراف باغ بود. سالها بود تغییری در این بوها حس نکرده بودم. فرنگ چه بویی می داد؟ پشت سرم ماشینی دستش را روی بوق گذاشت و از کنارم رد شد. و بعد دوتا سر از پنجره بیرون آمد. عمو ابراهیم بود با دخترش مینا.زنعمو هم همراهشان بود.بعد عمو ایستاد و گفت:” سلام عموجان. میخواهی بقیه راه را با ماشین بیای؟” با زنعمو و مینا احوالپرسی کردم و به عمو گفتم دوست دارم با دوچرخه بیایم. و به راهم ادامه دادم. تقریبا به باغ رسیده بودم. پل آخر را هم رد کردم و یکراست رفتم توی محوطه ی باغ.لباسم از گرما خیس شده بود . و بدنم حرارت زیادی داشت. هم بخاطر هوا و هم بخاطر دوچرخه سواری. دوچرخه را به درخت توت تکیه دادم. درختی که حالا فقط برگهایش مانده بود و زیر آن پر بود از آذوقه ی زمستان مورچه ها که با طمع زیاد جمع شده بودند دور تل توت خشکه ها و هر کدام توتی به سنگینی دو سه برابر وزنشان را داشتند می بردند. بعد رسیدم به ایوان باغ اولین چیزی که توجهم را جلب کرد آتش توی منقل و کنارش کتری سیاه شده ای بود که دسته اش را بابا علی خودش درست کرده بود و کنارش قوری چایی که مزه ی دود و تلخی خیلی دلنشینی داشت. با خودم گفتم:” یادم باشه آنجا که رفتم یه روغن دودی بخرم برای پخت و پز .”
به این دود هفته ای یه روز تو برنامه غذایی ام عادت کرده بودم. می ترسیدم اگه به بدنم دود نرسه مریض بشم باباعلی در فصل بهار که نعنا های باغ از زیر خاک سر می آوردند بالا،به چایی اش چند تا شاخه ی نعنا اضافه می کرد . و مزه ی چایی نعنای آتیشی. تلخ و تلخ و دود. و بعد شیرینی لذت بخش نبات یا قند .چایی نعنا آنقدر به تنت می چسبید که طعمش ماندگار میشد . جمعه ها دود بود که به جای خون می رفت تو رگهای ما. و عجب انرژی داشت این دود!
بجز خاله همه ی مهمانها آمده بودند. همه تک تک تبریک میگفتند و برایم آرزوی موفقیت روز افزون می کردند.خاله هم بعدا با رامین و شوهر خاله ام آمدند. رامین آن روز ساکت بود. مامان می گفت:”موقعی که من را به دنیا آورده خاله رو شوخی گفته این عروس من باشه. ” ولی بعد ها که بزرگتر شدیم قضیه جدی تر شده بود و سال پیش خاله رسما مرا از مادرم خواستگاری کرده بود . من متوجه رفتارهای رامین نمی شدم ولی زهره همیشه میگفت :”رامین یه جوری با حسرت نگاهت می کنه انگار که واقعا دوستت داره .” من به رامین فقط به چشم پسر خاله نگاه میکرد. مهندس شرکت آب بود و با موقعیتی که داشت می تونست هر دختری را انتخاب کنه. آن روز وقتی کنار آتیش تنها نشسته بودم و داشتم چایی می ریختم رامین آمد و بهم گفت:”اجازه بده کمکت کنم سینی سنگینه می ریزی روی خودت.” یه نگاهی به رامین کردم و دستم را کشیدم عقب و اجازه دادم تا رامین کمکم کنه .دنبال یه فرصت می گشتم تا با رامین صحبت کنم. دلم می خواست خودم مستقیم دلیل رد کردن پیشنهادش را بهش بگم. رامین چایی را برد داخا اتاق به بقیه تعارف کرد و من هم یه لیوان چایی برای خودم ریختم و همان جا کنار آتش نشستم. رامین هم با لیوان چایی اش آمد کنار آتش.
پرسید:”کی قراره بری لیلا؟”
گفتم:”یکشنبه ی هفته ی آینده”
بعد ادامه دادم :”باید یه چیزی را بهت بگم. من و تو همیشه می تونیم دختر خاله و پسر خاله باشیم ولی من نمی تونم برای تو زن زندگی بشم. من هنوز هم تو را مثل قبل دوست دارم و حتما یکی از کسایی که دلم براش تنگ می شه تو هستی و خاطراتی که با هم داریم. می بینی که اوضاع من را . دارم همه چیز را زیر پام می زارم تا برسم به خوشبختی. خوشبختی ای که هنوز تعریفش را نمی دونم . می خوام برم و بفهمم کدام یکی بیشتر ارزش داشت :آینده یا حال! از همه تون می خواهم این فرصت را به من بدید و من را راهی کنید. ولی ازت نمی خوام به خاطر من صبر کنی اگه قسمت هم باشیم به هر حال به هم می رسیم.”
رامین گفت:”الان امیدوارم کردی. می تونم یکم دیگه صبر کنم تا تو تکلیفت با خودت روشن بشه . حتما من وزنه ی انقدر سنگینی نبودم که تو کفه ی ترازوی تو برات صرفه ی انتخاب داشته باشم . من باید تلاشم را بیشتر کنم .برات آرزوی خوشبختی واقعی را میکنم. خوشحالم که دختر خاله ای مثل تو دارم . باعث افتخار کل فامیلی . میخوام بهت بگم من هم همیشه پسرخاله ت هستم و هر جا به کمکم نیاز داشتی میتونی روی من حساب کنی.”
خاله اکرم اومد کنارم و بهم گفت:”خاله جان می دونی که خیلی دوستت دارم. امیدوارم هر جا باشی خوشحال و تندرست باشی و در کنارش برات آرزو میکنم بهترین پیشرفت ها را داشته باشی.” و بعد دستش را جلو آورد و یه جعبه ی کوچک گذاشت توی دستم و گفت: “این هدید را از من به یادگار داشته باش” .مشتم را باز کردم و در جعبه را باز کردم. یه پلاک طلا که نگین وسطش فیروزه بود. با لبخند گفتم:” وای خاله جان خیلی خوشگله خیلی دوستش دارم . ممنونم ازت خاله.”
خاله گفت:” قابلت را نداره عزیزم.انتخاب رامین است. فکرشم هم از رامین بود گفت یه هدیه ی جمع و جور بهت بدیم که بتونی با خودت ببری. مبارکت باشه.” بازهم از خاله تشکر کردم و نگاهی به رامین انداختم و گفتم:”از هدیه تون خیلی خوشم اومد خیلی خوش رنگ و زیبا ست. ممنونم.”
رامین گفت:” قابلتون را نداره خوشحالم که دوستش داشتی.”
دایی غلام هم اومد و گفت:” من هم برات یه هدیه دارم لیلا جان” و یه جعبه کوچک تو دستم گذاشت . درش را که باز کردم یه زنجیر طلا آورده بود. به خاله و دایی و رامین نگاه کردم و لبخند زدم و از هر سه شون تشکر کردم . اونها که رفتند عمو ابراهیم با خنده ی عمیق حفاری شده روی عرض صورتش رسید دستش یه کادو تقریبا بزرگ بود. اون را داد به من و گفت :” این هم هدیده من و مینا و زنعمو”. بازش کردم و دیدم یه روسری حریر خوشگل برام آورده و داره با شیطنت نگاهم میکنه و میخنده. بعد هم گفت:” این را با خودت می بری و همه جا سرت می کنی .مواظب باش یکهویی هوس کشف حجاب نکنی که خبرش به من می رسه . ” و بعد عرض صورتش را با لبخندش پر کرد و دستش را زد توی کمرم و گفت:” شوخی می کنم عمو جان “و دست کرد توی جیبش و یه کارت هدیه گذاشت توی دستم. گفتم:” عمو جان عاشقه این شوخی هاتم . هیچ وقت آدم حوصله ش با شما سر نمیره از بس همیشه پر از انرژی هستی .ممنونم عمو جان برای من وجود شما بهترین هدیه است. ”
بعد ادامه دادم :”مواظب بابام باشید نذارید غصه بخوره با رفتن من . بابا علی با فروختن باغش خیلی تنها میشه.” عمو گفت:” نگران نباش دخترم اگه خواست ناراحت بشه یه نوش دارو دارم بهش میخورونم تا همه ی غم هاش یادش بره. این باغ را هم خودم ازش می خرم و میدم دست بابات تا کارهاش را بکنه . من که خودم نمیرسم باغ خودم هست. نمیزارم به غریبه بفروشه .تو برو پی سرنوشتت.”و دوباره با خنده اش عرض صورتش را پر کرد.با خوشحالی گفتم:” این بهترین چیزی بود که می تونستید به من بگید . عمو اگه این کار را بکنی چند سال دیگه پولهام را جمع میکنم و خودم باغ باباعلی را ازتون میخرم و به بابام برش میگردونم. لطف بزرگی میکنید هیچ وقت این فداکاری تون را یادم نمیره.” عمو گفت:” امروز به بابات پیشنهادم را میگم تا الان گیرِ جور کردن پولش بودم الان جور شده پولم یکماه دیگه نقد میشه انشالله. اگر مخالفت نکنه همه چیز به یاری خدا حل میشه.”
ته دلم امیدوار شدم . یکی از غصه هام کم شده بود. خیالم خیلی راحت شد. عمو ابراهیم من را توی بغل گرفت و من از خوشحالی چشمهام خیس شد. گفتم :”عمو ابراهیم خیلی بامرامید. احتمالا از همون جوانهایی که اگه می دیدی یه دختر تنها کنار خیابان ایستاده و منتظر تاکسی است می رفتی و یه ماشین قرض می کردی و می رسوندیش.” و بعد با هم زدیم زیر خنده. عمو گفت:” یواش تر بگو زنعموت در مورد مرام جونی های من چیزی نفهمه .” و با کمی مکث گفت:” یادش بخیر چقدر جونی کردیم. چقدر جلوی در سینما می رفتیم روزنامه می فروختیم به دخترهای جوان. از اولش تو کار فرهنگی بودم.” داشتیم با هم می خندیدم که باباعلی نزدیک شد و گفت:”چی میگید شما دو نفر فقط می خندید.” عمو گفت:” یاد خاطرات قدیم میکردیم.” بابا علی گفت ناهار حاضره بریم برای ناهار. عمو گفت:” علی قبل از اینکه بری یه عکس از من و لیلا بگیر با گوشیم”و گوشی اش را داد دست باباعلی و دست در گردن من یه عکس گرفتیم . گفتم:” عمو باید این عکس را برام بفرستی.” گفت:” حتما میفرستم . اونجا هرکی نگاه چپ بهت کرد فقط یه نگاه به این عکس بنداز و یادت بیاد که : ” خدا داره تقاص کارهای جوانی من را ازم میگیره ولی از طریق تو . فقط ای کاش به همین نگاه چپ کردن ها ختم به خیر بشه !” و باز هم خندید. اگه تا آخر شب هم می نشستی پیش عمو از حرف کم نمی آورد و آنقدر باهاش می خندی که گذر زمان را نمی فهمیدی. برعکس او ،عمو حسین مثل بابا علی خجالتی بود و زیاد حرف نمیزد.
از سفره ی ناهار عکس گرفتم . ترشی لیته های مامان مهری. زیتون هایی که خودش شیرین کرده بود. و قورمه سبزی که حتی از توی عکس هم بوی شنبلیله اش واضح بود.
بعد از ناهار رفتم کنار مامان بزرگ نشستم. پرسید:”خوب لیلا کی میری؟” گفتم: “انشالله یکشنبه اون هفته. ده روز دیگه. ”
مامان بزرگ گفت:” خوب به سلامت ننه الهی هر کجا که میری خوشت باشه .” و بعد از توی کیفش یه پاکت پول در آورد و آهسته گفت:” ننه این مبلغش کمه ولی گفتم شاید قبل رفتن خرج داشته باشی و کمکی بهت باشه بزار تو کیفت نشون کسی هم نده.”
من گفتم:” مامان بزرگ دستتون درد نکنه بخدا من راضی به زحمت نبودم آخه چرا این کار را می کنی؟”گفت:” هیس برو برار تو کیفت.”
پاشدم رفتم بیرون. بابا با عموابراهیم کنار آتش سرگرم گفتگو بود. دود آتش به اتاق هم می رسید. شنیدم که باباگفت:” نمی دونم باید به لیلا بگم .اگه حالا پول نخواد قبول میکنم.” من هیچی نگفتم. یکماه می تونستم دوام بیارم . یکم پس انداز داشتم برای یکماهم. باباعلی را مجبور می کردم که قبول بکنه.
شنبه همه مون بوی دود می دادیم. یه لیست از اسامی دوستهای قدیم و جدیدم گذاشته بودم کنار دستم . به تک تکشون باید زنگ میزدم و خداحافظی می کردم. سخت ترین قسمتش کدام بود؟ هر چی که تعداد خداحافظی ها بیشتر می شد گلوم تنگ تر میشد.باور کردن این خداحافظی ها برام سخت بود.
مامان مهری اومد توی اتاقم و گفت:” لیلا اگه لباس دودی داری بیار دارم لباس می شویم.”
گفتم :” ممنون مامان الان میارم”. این آخرین شنبه ی من بود که بوی دود می دادم. شنبه های دیگه بوی متفاوتی داشتم. رفتم سراغ باغچه ام . ریحون ها دیگه زرد شده بودند . همه شون را از ریشه کندم و جمع کردم گوشه ی باغچه. عناب ها قرمز شده بودند. با دسته ی جارو زدم به یکی از شاخه هاش و چندتا از آنها را از روی زمین جمع کردم. با دستم تمیزشون کردم و نشستم کنار باغچه . مزه ی عناب تازه. پاییزها این خونه مزه ی عناب میدادو بهار ها مزه ی گلاب و ریحون. زمستون ها بوی نارنگی میداد. همون نارنگی هایی که یواشکی زیر میز ، سر کلاس درس ،پوست گرفتیم و خوردیم و فکر کردیم کسی نمی فهمه . و بعد وقتی می رفتیم توی حیاط باران می شستت تا بوی نارنگی را ازت محو کنه و بهت یه بوی تازه بده. اواخر اسفند همه با زمین زنده میشدند . هر گوشه یه چیزی داشت قد می کشید و بیدار میشد یه نفر داشت خانه تکونی می کرد و یه نفر دیگه تصمیم گرفته بود اول خریدش را تکمیل کنه و بعد خونه تکونی کنه. اسفندها بوی خرید و مواد شوینده می داد. تقریبا همه یکدست دستشون پر بود . صدای کلاغی از بالای سرم من را برگردوند به حیاط. هنوز جام خاک نگرفته بود. زهره دمپایی پوشید و اومد نشست کنارم. سرم را گذاشتم روی شونه اش. گفتم: “زهره همین الان دلم براتون تنگ شده.”
زهره گفت:” من هم همینطور لیلا”
گفتم:” زهره مواظب مامان باش . نذار تنها بمونه .میدوارم بتونم برات جبران کنم. ”
زهره گفت:” نگران نباش ”
مامان مهری از داخل ایوان صدام کرد و گفت:” لیلا بیا باهات کار دارم. ”
زهره گفت:” من هم بیام؟”
مامان :”اگه دوست داری بیا.”
پاشدیم با زهره رفتیم به سمت اتاق مامان و بابا. یه چمدان مشکی بزرگ وسط اتاق باز شده بود و از داخلش وسایلش ریخته شده بود بیرون. مامان روبروی چمدان روی زمین نشسته بود. من و زهره هم نشستیم کنارش.
مامان مهری یه قالیچه از داخلش کشید بیرون و گفت:”اینو یه بار وقتی کوچک بودی از مشهد خریدم . گفتم تبرک باشه و گذاشتم برای شب عقد کنون تو تا پهن کنم زیرت. فکر کنم اونجا بهتر بتونی ازش استفاده کنی . توی این چمدان بیشتر از این بمونه می پوسه. ” و بعد آنرا گذاشت کنار و سه تا رومیزی ترمه آبی رنگ که دورش را سرمه دوزی کرده بود ، بیرون آورد. هر سه تاش را گذاشت جلوی من و گفت :” یکی از اینها مال توست. اون دوتاش هم مال زهره و مریمه که بعدا بهشون میدم. هر کدام را که دوست داری بردار. اینها را پارسال شبهای زمستون درست کردم به نیت جهیزیه شما. بندازش روی میزت و عکسش را بگیر و برام بفرست . میخوام ببینم میزت چقدر شبیه میزی است که من تصور می کردم. هر وقت نگاهش می کنی یادت به من بیفته.” عکس مامان توی ترمه پیدا بود که با همون عینک نزدیک بینی که موقع خیاطی می زد، نشسته بود و داشت سرمه دوزی میکرد. دیدم که داشت سوزن را نخ می کرد. و با چه علاقه و وسواسی می دوخت.”
بعد رفت سراغ جعبه جواهراتش . یه گردنبند شمش را از توی آن بیرون آورد و گفت:” این هم طلاهای منه که سهم تو این گردنبند میشه. هیچ وقت نفروشش.دلم میخاد نگهش داری و برسونی به بچه ات و اونم بده نسل بعدیش .باید بهشون بگی که از من یادگاری گرفتی.” گردنبند را گذاشت توی دستم و رفت سراغ پاکت بعدی. دوتا رو بالشتی گلدوزی شده از توی اون در آورد و گفت اینم مال تو.” و گذاشت کنار و ادامه داد: “باغ بابا علی را قرار شد عمو ازش بخره . البته پولش یکماه دیگه نقد میشه و بعدش می تونیم آن پول را بریزیم به حسابت. دیگه آن پول جهیزیه ات میشه هر طور خواستی ازش استفاده کن.هر چیز دیگه ای هم که خواستی از نظر من می تونی با خودت ببری اشکال نداره.راستی بابا علی هم یه گلدان قلم زنی شده برات گذاشته که بهت هدیه بده. شب یادش میارم تا همون وقت بهت بده . حواست باشه میخواهی وسیله جمع کنی جای آن گلدان را هم خالی بزاری تا شب بهت بدیم. سرم پایین بود حس غربت عجیبی داشتم. سهمم را از این خانه گرفته بودم. یعنی به این معنی بود که دیگه حقی اینجا نداشتم؟ چقدر شبیه مردن بود. از مامان تشکر کردم . زهره گفت:”من هم برات یه هدیه دارم الان برات میارم.” زهره بلند شد رفت و با یه جا کلیدی کوچولو موشی برگشت. یه عروسک موش. گفتم:” این منو یاد موش موشی که بچه گی داشتیم می ندازه. همونی که خیلی دوستش داشتیم .” زهره گفت:” می دونستم برای همین خریدمش می خواستم هم یاد من بیفتی و هم یاد خاطراتمون.” ازش تشکر کردم و دستم را انداختم گردنش. مامان مهری گفت یه شیشه ترشی و یه شیشه گلاب هم برات گذاشتم جای اونها را هم بزار . می خواستم برات سبزی قورمه سبزی درست کنم ولی ترسیدم نشه ببری دنبالت. مریم در درگاه در ایستاده بود و نگاه میکرد. به گمانم داشت خودش را تصور می کرد که می تونه این ها را تاب بیاره یا نه؟سخت بود.
شب بابا علی صدام کرد و از توی کمدش یه جعبه بیرون آورد و گفت:” چون می دونستم گلهات را هر روز سر میزنی اینو برات خریدم که جای من را بین گلهات بدی.”
جعبه را باز کردم. چه گلدون قلمزنی قشنگی!
هر چقدر به یکشنبه نزدیکتر می شدم بیشتر گر می گرفتم . آخرین شبی را که توی اتاقم خوابیدم را به یاد دارم. نخوابیدم . از پنجره به باغچه ام زیر نور ماه نگاه میکردم.بهار امسال چه کسی قرار بود توی آن ریحون بکاره. شب ستاره نداشت. خیلی وقت بود آسمونمون ستاره ها پیدا نبودند. حس کردم آقاجون کنارم ایستاده و داره به آسمان نگاه میکنه. گفتم :”آقاجون ستاره ها پیدا نیستند.” گفت:” چراغ من را بیار ببینم مگه میشه نباشه. همیشه اینجا آسمونش پر از ستاره بوده .” گفتم :”آقاجون دارم چراغت را می برم گذاشم توی ساکم.” آقاجون ابروهای پرپشتش را در هم کشید و گفت:” کاش لا اقل می ذاشتی این یه دونه چراغ اینجا بمونه . توی این تاریکی به درد می خورد.” گفتم:” آقاجون به درد منم می خوره ” آقاجون گفت:” این چراغ از اینجا بره بیرون نمیتونی براش نفت پیدا کنی . چراغ بی نفت چراغ خاموشه. بی نوره. چراغ بی نور به چه درد فرنگ می خوره؟” گفتم: “آقاجون اونجا پیشرفت کردند حتما یه فکری برای این چراغهای نفتی که میره تو مملکتشون می کنند تا از اونهام استفاده کنند.” آقاجون گفت:” حیف شد که ستاره ها گم شدند. ” دلش گرفت و رفت.زهره خواب بود. یه نگاهی به چمدونهام کردم و رفتم به سمت ایوان.
بالاخره صبح شد قلمه های گلم را توی روزنامه نم دار پیچیدم و توی کیف دستی م جا دادم. پاکت خاک را هم یه نگاه بهش کردم و با خودم گفتم این باشه برای دم آخر که برش دارم..صبحونه ی دور همی را شروع کردیم. تلفن بابا زنگ خورد. پاشد رفت سمت اتاقش برای جواب دادن تلفن. بابا غصه دار بیرون اومد. چشمهاش قرمز بود . تو صورتش لبخند نبود . سر صبحانه بابا علی هیچ حرفی نزد. از گوشه ی چشمهاش اشکش را دیدم که با دست پاکش کرد . مامان مهری پرسید:” تلفن کی بود این وقت صبح؟” بابا جواب نداد و پا شد رفت . کمی بعد مامان مهری دنبال بابا رفت. وقتی داشتم سفره را جمع می کردم صدای صحبت کردن مامان و بابا را از توی آشپزخانه شنیدم . مامان با ترسی که توی صداش بود پرسید. کی اینجوری شده؟ وارد شدن من به آشپزخانه صحبت بابا قطع شد. بابا گریه کرده بود. مامان چشمهاش قرمز بود. پرسیدم:” مامان چی شده؟” مامان نگاهی به بابا انداخت . بابا گریه میکرد . هیچ کس چیزی نمیگفت. دوباره گفتم :”مامان چی شده تو رو خدا به من بگید. ” مامان گفت :”چیزی نیست لیلا جان برو حاضر و دو ساعت دیگه باید بری فرودگاه. “باباعلی سر به زیر انداخت و از آشپزخانه خارج شد. گریه میکرد. زهره و مریم هم وارد شدند و سوال من را تکرار کردند.مامان سرش را انداخت پایین و گفت:” عمو ابراهیم تصادف کرده” پرسیدم :” خوب حالا کجاست؟ چی شده؟” مامان گفت:” هیچی تا رسوندنش بیمارستان تموم کرده.”دیگه هیچی نفهمیدم دوتا دستم را روی چشمهام گذاشتم و هل دادم تا روی پیشونیم. زهره و مامان حرف می زدند ولی من نمی فهمیدم چی میگند. پاهام شل شده بود. عمو ابراهیم دیگه بین ما نبود. همین امروز . دم رفتن من. عموی من. رفتم تو بغل بابا و دوتایی با هم گریه کردیم .
قرار بود تا فرودگاه تهران را با مامان و بابا بریم و از آنجا خداحافظی کنیم ولی با این اتفاقی که افتاد خداحافظی مختصری در خونه کردیم و با تاکسی راهی ترمینال شدم. مامان مهری یه کاسه پر از آب با قرآن دستش گرفته بود و بابا فقط اشک از چشمهاش جاری بود و با حالی که داشت فقط تونست بگه.” خدا به همرات دخترم” زهره و مریم بینی هاشون و چشمهاشون قرمز. من نتونستم تو چشمهای هیچ کدومشون نگاه کنم .از اون زمانهایی بود که دلم نمیخواست معطل کنم و می خواستم زود از روش رد بشم. فکر عمو ابراهیم و آخرین دیدارمان لحظه ای ولم نمیکرد. همه ی فامیل پدری ام در خانه ی عمو ابراهیم جمع بودند . الان مینا چه حالی داشت؟ حتما زهره دلداریش می داد . بوی گلاب می آمد ولی نه اون گلابی که مامان مهری درست می کرد.عمو حسین چشمهای عمو را می بست ولی لبخندش را نشد ببندند. از بس عمیق و طولانی بود. همون وقتی که من در فرودگاه تهران نشسته بودم و تنهایی گریه می کردم بقیه خانواده ام کنار هم ،هم درد بودند. در آن فرودگاه کسی را با دردهایم یکی ندیدم. گوشی ام را بیرون آوردم و رفتم سراغ گالری. عکس لبخند عمو که مرا در آغوش گرفته بود .روسری حریر عمو ابراهیم را سرم کرده بودم. فرودگاه بوی خداحافظی تلخی میداد. تلخیش مثل تلخیه چایی نبود. خیلی تلخ بود. با هیچ قندی شیرین نمیشد. پرواز شماره ۳۵۴به مقصد آلمان از بلند گو اعلام شد و من با چمدونهام راهی شدم. دم در هواپیما یادم اومد پاکت خاکی که زهره برای گلهام گرفته بود را فراموش کرده بودم از کنار تختم بردارم. در کیفم را باز کردم. چندتا قلمه ی گل داخل یه پلاستیک فریزر و یه چراغ مرکبی خاموش و بی نور داخلش بود.خیلی چیزهای دیگه را هم جا گذاشته بودم. دوچرخه ای که مجوز آزادی ام بود تو کوچه های شهرم ،کتابهام ،پدر و مادرم، تقویم روزهام . وبه خیلی لز چیزها نمی رسیدم. اولیش خاک سپاری عمو ابراهیم بود. بوی غریبی داشت آرام آرام با من انس می گرفت . پیرمردی خیلی دورتر لباس سیاه بر تن داشت و سیگار می کشید. یکشنبه ای با بوی غم. هوا یخ زده بود.
مریم بدیهی
دیگر داستانهای کوتاه را بخوانید
از موسسه فرهنگی هنری فرهنگ سازان معاصر دیدن کنید
مریم بدیهی